وسایل توی کمدم را بیرون آوردم تا مرتبشان کنم.
قیچی را که در گوشهای افتاده بود برداشتم تا در جعبهی لوازمتحریرم بگذارم. وقتی درِ جعبه را باز کردم، چشمم به چند نی خالی خودکار افتاد. لبخندی روی صورتم نقش بست، نشستم و با خودم زمزمه کردم:
از کی نی شیشهای خودکار جمع کردم؟
اما یادم نیامد. قیچی را داخل جعبه گذاشتم؛ نیهای شیشهای خالی را بیرون آوردم و روی میزم قرار دادم. آنچنان برق میزدند و تمیز بودند که انگار تازه خریده بودمشان و اصلا با آنها جملهای ننوشته بودم!
برنامهی امتحاناتم را که بیرون آوردم، تازه یادم آمد.
سالها پیش، پدرم برای هر خودکار تمام شدهای به من جایزه میداد. ماجرا از این قرار بود که من بارها میآمدم و از پدرم خودکار میخواستم و او میگفت: «مگه من دو روز پیش بهت خودکار ندادم؟»
و من خیلی راحت جواب میدادم:
«گم شد!»
یک بار هم مادرم به مدرسهام آمد و بابت خودکارهایی که گم کرده بودم یا دوستانم برداشته بودند، به خانم مدیر شکایت کرد!
پدر نقشهی بهتری کشید.
روزی سراغم آمد و به من گفت: «اگه هر خودکاری رو که تموم میکنی تحویلم بدی، بهت جایزه میدم!»
وسوسهی جایزه باعث شد که اغلب توجهم بهجای درس خواندن به خودکارهایم جلب باشد!
حتی اگر دوستی با مهربانی به من میخندید و میگفت: «اونجا رو ببین!» من اول خودکارهایم را برمیداشتم و بعد بهجایی که اشاره میکرد، خیره میشدم!
گاهی دوستانم برایم فیلمی بازی میکردند تا سرگرمم کنند و یا دعوایی زرگری راه میانداختند تا من دخالت کنم و آشتیشان بدهم و آنها خودکارهایم را بردارند!
دوستانم را در این لحظات غریبه میدیدم.
وقتی چندبار ناظر صحنه سازیهای آنها شدم و خودکارهایم را در دستانشان دیدم، دیگر این قضیه تمام شد.
دوستانم، یکییکی، با ناراحتی بیخیال وجود من شدند!
سالها از آن روزها گذشته است و من هنوز هم مانند دوران کودکیام بیشتر وسایلم را قفل میزنم و هنوز هم به نزدیکترین اطرافیانم بی اعتماد هستم!
بعد از این که خاطرات پدرم برایم مرور شد، دریافتم هنوز هم هر وقت خودکار و دفتر و خواندن کتاب و بالاخره کاری را تمام میکنم،
مثل همان موقع خوشحال میشوم.
حالا رضایت درونیام تنها جایزهای است که پدرم از آن دنیا به من میدهد!
گوینده: دنیا طیبی
موزیک پادکست: موسیقی متن فیلم سینمایی هزار توی پن ساختهی خاویر ناوارته
داستان دیگری را به قلم همین نویسنده بخوانید:
درود بر شما زهرا جان! عالی بود! مخصوصا این جمله:
” حالا رضایت درونیام تنها جایزهای است که پدرم از آن دنیا به من میدهد!”
قلمتان سبز
چقدر رفتار پدر و مادر تو این متن متفاوته پدر درس مقاومت و هوشیاری میده و مادر خودش واردعمل میشه،آخر قصه دختر می گه رضایت درونی ام جایزه آیه که پدرم از آن دنیا به من میده.بعضی وقتا بعضی آدما خیلی نا محسوس به ما درس زندگی میدن.خوش به حال اونایی که از این بعضی ها تو زندگیشون دارن.
به نظر من لذت بخش ترین خاطرات زندگی مربوط به دوران کودکیست که هیچ وقت از ذهن انسان پاک نمی شود. خیلی خوب بود خانم واحدی گرامی. قلمتان مانا
دستتون درد نکنه
منم یادم نمیاد خودکارهام تموم شده باشند….همیشه گم می شدند، البته اخیرا یه خودکار کاملا تمام شد و من با خوشحالی به همه نشون دادم.
البته مراقبت از لوازم کار درست و خوبیه، اما بدبینی و بی اعتمادی به حتی نزدیکان، خیلی خوب نیست و حس آرامش رو سلب می کنه.
به انجام و پایان رسوندن امور هم واقعا خوبه و با شما موافقم. و رضایت درونی، مهمترین عامل حس آرامش و خوشحال بودنه، به ویژه وقتی از طرف پدر باشه.
خانم واحدی متن جالبی بود. موفق باشید.
درود بر شما زهرا جان
متنتان نوستالژی جالبی بود از دوران مدرسه که همه ما کم وبیش خاطراتی از آن در ذهن داریم.درسی هم که پدر به شما داد و جایزه رضایت درونی که اکنون از خودتان دارید، هم بسبار نیک و قابل تقدیره، ولی کاش این وسط اعتمادتان به دوستان و نزدیکانتان از بین نمی رفت. به نظرم بودن در خط میانه و تعادل سخت ترین کاره و امیدوارم همه ما از پسش بربیایم.
یاد داستان آن استادی افتادم که برای نشان دادن اهمیت تعادل، تخم مرغی را در قاشق گذاشت و به شاگردش گفت:« انتهای قاشق را در دهانت بگذار و در قصر به گردش بپرداز، اگر توانستی هم تخم مرغ را سالم برگردانی و هم از شگفتیهای مسیرت لذت ببری، آنگاه به اصل بزرگ زندگی پی می بری، تعادل…
می بخشید اگر پرگویی کردم 😍
خداقوت دوست عزیز . یادگارهای دوران کودکی خاطره انگیزه هستند . موفق باشید
چه شیرینه وقتی یاد خاطرات گذشته رو زنده میکنیم ودرود بر پدر شما که غیر مستقیم به شما یاد داد که از مایمکتون هر چی که میخواد باشه مواظبت کنید.
درود بر شما خانم واحدی عزیز. مطلب خوب و روانی داشتید که هم حس خوب و هم تلخی خاصی داشت. بسیار ماهرانه تلخ و شیرین و روش درست و نادرست رو بیان کردید. خاطره ی شیرین از پدر و تلخ از نبودش. حفاظت از لوازم و بی اعتمادی دوستان… سپاس از قلم و اندیشه ی شما
زندگیتان پر از جایزه باشد.
خاطره قشنگ و آموزنده ای بود ، موفق باشید
با سلام بانو زهرا واحدی عزیز بنظرم بزرگترین هدیه ای که پدرتان در آن سالها به شما می خواسته یاد بدهد
تمرکز و دقت نسبت به وسایل شخصی تان بوده است نه بی اعتمادی نسبت به دوستان ، چون شیطنت های کودکانه مقطعی ست و بیشترشان از بین می رود و بهتر است شما دوستانتان را ببخشید . و از آن به عنوان یک خاطره شیرین یاد کنید یک درصد هم احتمال بدهید که یکی از دوستانتان ممکن است پول برای خرید خودکار نداشته و آنوقت شما باعث شدید که او هم خوشحال باشد .
قلمتان توانا
موفق باشید
خوب بود دستتان درد نکند.
بسیار عالی .
تمام زیبایی متن یک طرف و عنوان متنتون یک طرف ((جایزه ای که پدرم از آن دنیا به من می دهد .))
خیلی حس خوبیه که آدم فکر کنه کسی را که از دست داری از یه جای دور مواظبته .