خستهام، از صبح پابهپای پرستار بچهداری کردهام
عکاس: ماهی صفویه / نویسنده: شهلا اسدی تهرانی
پرستار بچهها داشت با عجله کار میکرد که زودتر برود.
لباسهای دوقلوها را از درون ماشین لباسشویی در آورد و تندتند انداخت داخل سبد و برد توی بالکن و روی بند پهن کرد.
آب میوهی دوقلوها را ریخت توی لیوانهای مخصوصشان و داد به من و پرسید: ببخشید، میشه اینا رو شما بدین بخورن؟ پوشکهاشون هم تازه عوض کردم.
امروز باید زود برم؛ پسرم نیم ساعته که پایین منتظرمه.
به ساعت نگاه کردم؛ هنوز پنج عصر بود. سارا درون روروئک، کنج اتاق گیرافتاده بود و محکم با دست به مهرههای رنگی آن میکوبید و آ آ میکرد.
عنقریب میخواست گریه را سر بدهد.
سام کف هال، سرگرم آدمک پارچهایاش بود و هرازگاهی منگولهی سفید کلاه آن را به دهان میبرد و نهایت تلاشش را میکرد تا آن را با دندانش بکند. صبح مادرشان زنگ زد و گفت: مامان جون ببخشید، امروز عصر، من و سعید کمی دیر میآییم خونه، از نظر شما اشکالی نداره؟
گفتم: نه نگران نباش. تا اون موقع پدرت هم میآد و به دادم میرسه.
باصدای گوهر، پرستار بچهها، به خودم آمدم که میگفت: ببخشید آخه، وقت دکتر دارم.
گفتم: اشکالی نداره، فقط قبل از رفتن، بالشهاشون رو بیار بده به من، بعد برو.
سارا را از روروئک بیرون آوردم و لیوان آب میوهاش را به دستش دادم. گوهر همانطور که هولهول کفشهایش را میپوشید گفت: مامان بزرگ، اینا خیلی بلا شدن. یاد گرفتن دستشون رو بگیرن به درودیوار بلند شن راه برن. مراقب باشین.
گفتم: میدونم، نگران نباش؛ تو برو به کارت برس؛ مواظبم.
او رفت و در را پشت سرش بست. سام را که دنبال گوهر چهار دست پا گریه کنان میرفت، توی کفش کن گرفتم و آب میوهاش را دادم دستش. بعد گذاشتم کنار خواهرش کف هال. هر دو با ولع آب میوه میخوردند و گاهی هم به هم نگاه میکردند و لبخند میزدند.
ظاهرا اوضاع روبراه بود.
پس رفتم آشپزخانه برای خودم یک چایی بریزم که شاید خستگیام در برود.
چای به دست، از پنجرهی آشپزخانه، بیرون را نگاه کردم؛ هوا گرگومیش بود. تقریبا این کار هر روزم بود؛ ساعت شش صبح از خواب بیدار و سوار آسانسور میشدم و از طبقهی دوم میآمدم طبقهی دهم و بچهها را از مادر و پدرشان تحویل میگرفتم تا ساعت هشت و نیم صبح که نیروی کمکی یعنی پرستارشان میآمد و دوتایی تا عصر مشغول بودیم.
غرق افکارم بودم که ناگهان صدای شکستن چیزی من را از جا پراند.
سراسیمه به هال دویدم. سام روی دو پایش بلند شده بود. با یک دست روی میزی میز ناهارخوری را گرفته و کشیده بود و با دست دیگرش، تکهی شکسته ی تیز ظرف بزرگ آجیلخوری را محکم گرفته بود.
تمام هال و پذیرایی پر از تکههای ریز و درشت شیشه و آجیل شده بود.
نگاهی به سارا انداختم، با وحشت نشسته بود و به این صحنه نگاه میکرد و گریه میکرد. لیوان آب میوهاش را روی زمین انداخته بود.
وای خدای من، حتما دست سام پر از زخم و خون شده بود.
سریع خودم را به سام رساندم و بغلش کردم. او مرتب من را نگاه می کرد و با تعجب اوه اوه میکرد. اشک پشت نینی چشمانم پرپر میزد و نفسم در سینه حبس شده بود.
در دل از خدا و کاینات کمک میخواستم که چطور باید شیشهی تیز و برنده را از دست مشت شدهی این بچهی نوپا بیرون بیاورم؟ در حالی که با مهربانی بغلش میکردم، دستش را خیلی آرام گرفتم و انگشتانم را آهسته آهسته به زحمت در میان مشت کوچکش فرو بردم.
ضمن اینکه با کلمات آرامشبخش در گوشش حرف میزدم و میبوسیدمش تلاش کردم تا بالاخره توانستم تکهی تیز شیشهی شکسته را از دستش بدون کوچکترین خراشی جدا کنم.
حالا دیگر سارا هم خیز برداشته و چهار دست و پا به طرف ما و خرده شیشهها میآمد. برای یک لحظه هنگ کردم، که چه کنم؟
ناگهان به ذهنم رسید، هر دو را درون پارک بازیشان بگذارم.
خیلی سریع سام را بلند کردم و بعد به طرف سارا رفتم و او را هم از زمین بلند کردم و به سرعت هر دو را در پارک بازیشان گذاشتم. بعد کنار پارک نشستم و بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. با گریه یک نگاه به ساعت و یک نگاه به شیشه شکستههای پخش شده در اتاق کردم.
ساعت پنج و نیم عصر بود.
خدایا پس شوهرم کجا مانده بود؟ خسته بودم، ازصبح پابهپای پرستارشان بچهداری کرده بودم. بلند شدم جارو و خاکانداز آوردم. مشغول جمع کردن شیشههای شکسته بودم که یکهو صدای جیغ و گریهی سام بلند شد. به طرف دوقلوها برگشتم. دیدم سارا افتاده روی شکم سام و او را گاز میگیرد و گیسهای او نیز در دستان سام است و سام آنها را میکشد.
هاج واج مانده بودم که چه کارکنم؟
یکهو یاد تخت خوابهایشان افتادم. بلند شدم، هر دو را بلند کرده و بردم گذاشتم توی تخت خوابهایشان. در حالی که هر دو به شدت گریه میکردند و جیغ میکشیدند،
بیچاره و درمانده نمیدانستم چه کنم؟
ناگهان یاد حرف پدر خدا بیامرزم افتادم که همیشه میگفت: از گریهی بچه نترس. یهکم گریه کنه بهتره تا اینکه بلا سرش بیاد.
پس برگشتم توی هال و به جمع کردن شیشه خوردهها مشغول شدم.
بعد از یک ربع که حسابی همه جا را جارو کردم، گوش کردم شاید صدای گریهی دوقلوها را بشنوم. هیچ صدایی نمیآمد. با عجله به اتاق بچهها برگشتم و با تعجب دیدم هر دو به خواب عمیقی فرو رفتهاند.
نفس راحتی کشیدم و رویشان را پوشاندم.
دیگر روی پایم بند نبودم. باید استراحت میکردم. فرصت خوبی بود که من هم کمی دراز بکشم. پس بالشی برداشتم و روی زمین میان تختهایشان دراز کشیدم و خیلی زود از خستگی خوابم برد.
گوینده: شهلا اسدی تهرانی
، همراه با قطعهای از آهنگساز اتریشی ولفگانگ آمادئوس موتسارت با عنوان رقص آلمانی
اگر این متن را دوست داشتید، خواندن داستان زیر را نیز به شما پیشنهاد میکنیم:
دنبال لحظهای خالی میگردم تا اشکهایم فرو بریزد
درود بر شما خانم اسدی تهرانی و خسته نباشید حسابی. حس میکنم ما مادران امروزی خیلی خودخواهیم که آسایش مادربزرگها رو گرفتیم. البته من با تولد فرزندانم شغل اصلیم را رها کردم ولی بهرحال برای تدریس مجبورم هفته ای دو تا سه روز بچه ها رو پیش مادرم بزارم و الان حس میکنم که چقدر مادرم صبوری میکنه.
شما هم حسابی خسته نباشید. ایشالا هم فرزندان و هم نوه های گلتون قدردان این لحظه ها هستند
به نظر من نسل جدید همه چیز را با هم میخواهند. میخواهند هم ازدواج کنند و هم سر کارشان بروند و هم بچه دار شوند و توقع دارند خانواده هزینه پیشرفت آنها را بپردازد. کاش کمی با انصاف تر بودیم.
سپاس از متن خوب شما خانم تهرانی گرامی
چقدر خوب نوشته شده این متن! دقیقاً این لحظهها را حس کردهام
مادر بزرگ یعنی امنیت یعنی دلگرمی یعنی شما خیالتون راحت باشه من هستم.
و با هم بودن چقدر خوبه و صدای آسانسور که مادر رو به طبقه دهم میاره چقدر دلنشینه
مراقب مامان بزرگا باشیم عشق اونا بی توقعه.
متن خوبی بود.لحظهپردازی داشت.به دل نشست
عزیزم کاملا درکتان میکنم ما هم در خانواده دوقلو داریم که ماشالله چی بگم دوتا خانواده رو میخ خودشون کردن البته مادرشان شاغل نیست ولی مادر بزرگ به کمک دخترش میآید وای کار سخت را برای دخترش آسان میکند. ولی همه اینا به روح تازه ای که به یه خانواده بزرگ دمیدهمی ارزد موفق باشید.
چقدر خوب و باجزئیات نوشته بودید.
یک خسته نباشید خیلی بزرگ.
قلمتان مانا
چقدر عالی لحظه به لحظه های سخت بچه داری داری را به قلم آوردید. هر لحظه ی آن با شما همراه شدم .
واقعا بی انصافیه از مهر مادربزرگ ها سوء استفاده کنیم . هر چند اونها با عشق به نوه هاشون ، به کمک بچه هاشون میان اما مامان ها یک بار خودمون رو بزرگ کردند و از بدیهی ترین خواسته هاشون گذشتند به نظرم سزاوار نیست برای بچه هامون هم به اونها فشار بیاریم . البته خوب کمک گاه به گاهشون خیلی نجات دهنده است .
امیدوارم همه ی مادر ها و مادر بزرگ ها شاد و سلامت باشند .
درود بر شما
واقعا کارتان خسته نباشید داشت، هم نگهداری از دوقلوها و هم نوشتن این متن عالی. تلاشتان ستودنی است. احتمالا هر مادر خوبی این تجربه را از سر می گذراند و حقیقتا باید قدردان زحماتشان بود 😍
چقدر خوب نوشتید با جزییات کامل، بیچاره نسل پدر بزرگ ها و مادربزرگهای الان ، تا کوچکتر بودند مسولیت خواهر و برادر خودشون رو داشتند وقتی ازدواج کردند بچه های خودشون و الان هم نوه هاشونو
خیلی خوب و ملموس تشریح کردید، کلافگی، خستگی و مهمترین مورد، نگرانی این که خطری بچه ها رو تهدید نکنه و آسیب نبینند.
موفق باشید.
خداقوت دوست عزیز . چهمسولیت بزرگ و شیرینی .مرور دوباره مادری
باسلام عرض ادب به یاران فرهیخته ی خانواده آنلاین و من
بسیار سپاس گزارم که متنم را گوش کردید و حرف های شما واقعا خستگی را از تنم بدر آورد
با تشکر از یاران جان
بسیار باور پذیر و دلنشین بود موفق و پیروز باشید.
با وجود تمام مشکلات بزرگترها وقتی چنین متن هایی نوشته میشود پی میبریم پدر مادرهای قدیمی چقدر میتوانند فریادرس چمدانهایشان باشند.خدا حفظشان کند.
دریانورد ارسالی نیری کلمه جوان هایشان سهوا چمدانهایشان قید گردیده که بدینوسیله اصلاح میگردد.
با سپاس از شما سروران که باعث دلگرمی هستید
سلام خانم اسدی گل ، امیدوارم همیشه قلمتون سبز باشه
خیلی زیبا بود ولذت بردم
موفق باشید بانوو
سرتان سبز بادا
تنتان بی گزند
چقدر عالی نوشتید
با سپاس از شما که همراهید
رحیم جانزاده :
خانم های خانه دار کارگران بی جیره مواجبیی هستند که بدون هیچ چشمداشتی از صبح تا شب کار میکنند. وقتی افراددیگر خانواده شان از سر کار به اغوش پر مهر خانه برمیگردند توقع دارند خستگی های شان تسکین یابد بدون توجه به مشقتهائی که این فرشتگان ساعی در طول روز کشیده اند .
خانم تهرانی عزیز در این داستان کوتاه خود بسیار عالی توانسته گوشه ای از زحماتی که یک زن خانه دار در طول روز میشکد را بیان نموده. شاید با خواندن ان سطح توقع مان از خانم های خانه دار کمتر شود و فکر نکینیم که فقط خودمان خسته میشویم و نیاز به تسکین داریم . بدون شک انها ادم اهنی نیستند
ممنون جناب جانزاده از باز خورد و همدلی کردن با مادران 👏
با سپاس از شما
سلام خانم اسدی عزیز
داستان زیبا و شیوای شما من را به دوران کودکی فرزندم برد که گاهی از فرط خستگی و درماندگی مستأصل میماندم و فقط دعا میکردم که این روزها زودتر بگذرد حالا مدتهاست از آن زمان گذشته و من فهمیدم امروزم خیلی سخت تر از دیروز است
نقل قول پدر که گریه کردن برای بچه بهتره تا این که بلا سرش بیاد بسیار بسیار ارزشمند و پر از نکته است که متأسفانه ما جوانترها از فهوای کلام بی اطلاعیم و با بی تجربگی هم ایام را به خودمان تلخ میکنیم و هم با قرار دادن همه چیز در اختیار کودک طعم شیرین صبر را از او میگیریم
در هر صورت داستان زیبایی بود …
…سلامت و برقرار باشید …
ممنون و بسیار سپاس گزارم از بازخورد های خوب شما عزیزان که باعث دلگرمی ام میشود
برای نوشتن متن های بیشتر
زیبا و دلنشین بود
مانا باشید