این داستان روایت دور شدن از خود و زندگی یک زن را روایت میکند:
دو تا دختر دارم.
همسرم مغازهدار است و سعی میکند از پس خرج کمرشکن خانواده برآید. مردی نجیب و سر به راه است. حفظ آبرو برایمان مهم بوده و هست. بچهها را خوب بارآوردهایم اما آنقدر درآمد کم است که همه هزینهها، همان خرجهای واجب است. هر چه درآمدها بیشتر میشود جلوتر از آن، هزینهها بیشتر شده است.
یک روز تصمیم گرفتم من نیز کار کنم.
و داستان من از این جا آغاز شد.
آرایشگری اولین و راحتترین گزینه بود. خیاطی هم انتخاب دوم. همسر، هزینه آرایشگری را قبول کرد و من دوره آن را گذراندم. حرفهای نبودم ولی کارم بد نبود. حداقل خرابکاری نمیکردم. شروع کارم با سر و صورت خواهر و خواهرشوهر بود. کوتاهی مو،. رنگ، مش، اما مشتری آرایش از حد خانواه فراتر نرفت.
گزینه دوم خوب بود.
دوره را گذراندم و مشتری فراوان پیدا کردم. کارم گرفت. بیشتر لباس شب میدوختم و هر لباسی با خودش مشتری میآورد. توسط آنها معرفی میشدم و کارم روز به روز گسترش مییافت، گاهی تا صبح بیدار مینشستم تا لباسی را تحویل بدهم.
کم کم گپ زدنهای تلفنی و سرزدن به فامیل کمرنگ شد. خرید من خلاصه شده بود در همراهی کردن با مشتری تا پارچه مناسب با متراژ درست و ست کامل بخرد.خرید روزمره مثل همیشه با همسرم بود.
خوشبختانه غذای خانواده همیشه آماده بود.
گاهی بچهها ایراد میگرفتند؛ ولی همسرم نه! خودم با عجله غذا میخوردم و با عجله نماز میخواندم. کلا دور زندگی تند شده بود تا هر چه زودتر بنشینم و دوخت یک لباس را تمام کنم.
زندگی ما پر شده بود از نخ کوک. همه جا سفیدک میزد.
با اینکه جارو میزدم، با چند بار نشستن و بلند شدن، خودش را نشان میداد. بیشتر اوقات از رنگ مو غافل میشدم. به اندازه چهار انگشت بسته، دو رنگی آن را تحمل میکردم. بچهها هم گاهی گوشزد میکردند. سعی میکردم در آینه خودم را نبینم. برای نجات از این وضعیت، سریع یک کاسه رنگ درست میکردم و با دستکش آن را کیلویی به سرم میمالیدم. یک ماساژ میدادم و خلاص. بعضی اوقات ابروهایم کلفت میشد و عین پاچه بز تو ذوق میزد. سرتان را درد نیاورم؛ آخر شب میرفتم تو رختخواب و صبح زود، میزدم بیرون.
گاهی همسرم خانه را جمع وجور میکرد.
بیشتر اوقات دنبال دختر کوچکتر میرفت و او را از مدرسه میآورد و در روزهایی به کلاس زبان میبرد، در غیر این صورت به ناچار خودم این کار را انجام میدادم.
از یک فصل به بعد همسرم شروع کرد به غر زدن.
نه اینکه دلش نخواهد کمک کند یا از کار خسته شده باشد. او غیر مستقیم به من میفهماند که روال زندگی از دست رفته؛ روال هم یعنی من چهره قبلیام را ندارم و هر چه میگردد من را پیدا نمیکند. من پنهان شده بودم پشت لباسهای مردم؛
مخصوصا وقتیکه آنها را کاور میکردم و ردیف میآویختم تا مشتری ببرد. لباسهای رنگارنگ و شیک شب که روزهای مرا با سرعت میربود. پنهان پشت مبالغی که دریافت میکردم و پشت لذت خرج کردن برای بچهها!
استفاده از موبایل و بعد از مدتی تبلت برای من هدفدار شد. حافظه تبلت را، ژورنالهای مد روز پر کرد و انتخاب لباس را برای مشتریها آسان کرد. شاید ساعتها درباره انتخاب مدل با هم صحبت میکردیم؛ بعد هم از آنها میخواستم تا در مهمانیها عکس بگیرند و برای من بفرستند تا در آرشیوی جدا نگه دارم. عشق من معطوف شده بود به یک لباس آویخته.
میز هشت نفره غذاخوری، میز برش بود.
همیشه پر بود از الگو. لباسهای نیمه کاره؛ چون مهمانی ناخوانده، روی مبلها نشسته بودند و جایی برای افراد خانواده نبود. دخترها روی تخت مینشستند و همسرم روی صندلی آشپزخانه.
یک روز قرار بود همسرم یکدست لباس آماده را با موتور برساند به دست صاحبش.
همراه او رفتم تا دخترم را از کلاس زبان بیاورم. پشت او نشستم و لباس را محکم در دستم گرفتم. زندگی رنگ همیشه را داشت که رنگ سیاهی غالب شد. همسرم داشت به زنی نگاه میکرد! خودم را کارگر پادوی خیاطخانهای دیدم؛ بی ثبات. از خود دور شده، از همسر دور شده. حالا بیهمسر، شاید فردا بیفرزند. زندگی خالی از احساس و عاطفه.
همین امتیاز آخر، یعنی احساس و عاطفه، داشت از مرکز زندگی من تهی میشد.
با دخترم برگشتیم خانه. او رفت داخل اتاقش. لباسهای به دار آویخته شده خفهام میکرد. وقت را از دست ندادم.
رفتم سراغ آینه.
با افسردگی به خودم نگاه کردم. موهای بالای پیشانی از رنگهای مکرر و بی دقت، سوخته بود ؛ عین کز شدن موی بز.
تلفن مشتری را جواب ندادم.
موهایم بسیار نامرتب بود. حمام کردم و سریع رفتم آرایشگاه. با موهای مرتب و سشوار کشیده، صورت بند انداخته و ابروانی خوش حالت برگشتم به خانه. نیم ساعت دیگر همسرم میآمد. زمان را مدیریت کردم. هر کاری را که احتیاج به وقت قبلی داشت با کار دیگر توأم کردم. غذا که گرم میشد جارو برقی کشیدم. اتو داشت داغ میشد تا لباس نخی خوش حالتم را اتو کنم و بپوشم. توأمان به فکر پیدا کردن صندل بودم. لباسهای مشتری را بدون نگرانی از چروک شدن، به سرعت برداشتم. با نوک انگشتانم نخهای سفید چسبیده به مبل را جدا کردم.آخ عطر! داشت یادم میرفت. باید پیدایش میکردم…
بعد از مدتی موفق شدم نگاه همسرم را برگردانم.
همه چیز سر جای خودش بود و این داشت چشم آنها را مینواخت. خانه، تکانی اساسی میخورد. برگشت آنچه که بود و از دست داده بودیم.
با اینکه چندوجهی جلو آمده بودم، مهمترین وجه آن را از دست داده بودم.
قیمت زندگیام خیلی گرانتر از درآمد خیاطی بود.
۱۰تومان از فرع زندگی،۱۰۰ تومان از اصل آن کم میکرد.
مدیریت زمان، تمام کاستیها را زدود.
با تلفن بی سیم، موقع آشپزی با فامیل صحبت میکردم و در فاصلهی تحویل لباس و مهمانی، زمان را تخمین میزدم.
یک ساعت در زندگی من کافی بود تا همه چیز تحت الشعاع قرار نگیرد.
یک ساعت برای خودم.
متن زیر نیز به زندگی پر مشغله یک زن میپردازد:
۲۰سال است وقتی برای خودم ندارم
خیلی خوب بود . عشق به کار را بسیارخوب نشان دادید . برای من جالب بود . حتی نشان دادن این که چنان درگیرکار می شود که حتی خود را فراموش می کند را دوست داشتم . تلنگر داستان هم خوب بود و باعث شد که وقت را تنظیم کند .
داستان در کل خوب بود و دوستش داشتم. فقط کاش به بز تشبیه نمی شد. چون به نظرم آدمی که خودش را وقف خدمت و شادمانی به همنوعانش می کند آدم مقدسی است و در این دوره ی زندگی این آدم مقدس را متاسفانه بسیاااااار کم داریم ممنون برای نشان دادن داستان.
سلام ، داستان را دوست داشتم. و اینکه نویسنده درنهابت متوجه نقطه ضعف زندگیش شده و توانسته با درایت مشکل را حل کند و دوباره نظم زندگیش را به دست بگیرد، برایم جالب بود.
موفق باشید
سپاس از نوشته ی زیباتون. البته به نظر من هم در بخش اول و هم بخش دوم نوشته، در حق شما کم لطفی شده.
حتما نیازی موجب شده بوده که شما آنقدر کار کنید وگرنه هیچ کس دوست نداره تا صبح بیدار بمونه و خیاطی کنه. شاید اگر به شما بیشتر کمک میشد، شما هم فرصت بیشتری برای رسیدگی به چیزهای دیگر داشتید.
آفرین به شما که زود و به موقع این موضوع را درک کردید. اگر زن به خودش و نیازهایش نرسد به ناگاه نادیده گرفته میشود و این بزرگترین خطر برای یک زندگی است
این درد همه زنهای ایرانیست ولی بیدار شدن ومبارزه کردن یک پیشرفت خوب است.
داستان خیلی از ما خانمها هست واین تبحریک زن رانشان میدهد که زمان را مدیریت کنه موفق باشید
موفق باشید و سپاس
با اینکه زندگیتان درست شد، اما بار همهٔ زندگی بر دوش شما افتاد!
متن روان و خوب نوشته شده است. سپاسگزارم.
ازدواج روال زندگی را کلا از بین میبرد من واقعا از اینکه کار خانه را همراه کار بیرون انجام دهم بیزارم کار بیرون موقعیت و جایگاه من را در جامعه و گاه هم در خانواده نشان میدهد. پس ازدواج فقط مسئولیتی بی حد و حصر است و سنگین است و در بیشتر موارد زنها پس از قبول عجولانه هزاران تعهد جور و واجور دچار خستگی و افسردگی میشوند و گاهی زندگیشان به خاطر توقع زیاد همسر و خانواده او از هم میپاچد .
انسانها در درجه اول به خاطر خودشون باید آراسته و مرتب باشند. در شغل هایی مثل آرایشگری و خیاطی هم معمولا آراستگی تاثیر خوب روی مشتری می گذاره…
متن خوبی بود، نبابد اصل زندگی را فراموش کنیم.
خانم دورودیان موفق باشید.
زن قصه ما بالاخره تونست با برنامه ریزی یه ساعت رو به خودش اختصاص بده،خیلی خوب
به خاطر کمک به خانواده اش خودش رو فراموش کرده بود،ولی انگار مرد قصه فکرش جای دیگه بود.همون مثل شلوارش دو تا شده نبود،
سلام به همه دوستان خانواده آنلاین.
ممنون از شما که خواندید ونظر دادید.
حیف که اعضای خانوادهی زن قصه تلاشش را ندیدند و برای حفظ خانواده تلاشی نکردند.
خداقوت زن داستان که انقدر فداکارانه ایستاد