می‌ترسیدم قضاوت بشوم

عکاس : ماهی صفویه / نویسنده: آرزو مصطفی

داستان زیر روایت یک رابطه پنهانی است:

از همان شبی که کبی جون، پیرزنی که فامیل دور مادرم بود و از جیک و پوک خانواده‌ام خبر داشت، بهم خبر داد که بهروز به ایران برگشته است،

قلبم درون سینه می‌کوبید.

چنان دیوانه‌وار می‌کوبید که انگار درون سینه جا نمی‌شد.

تردید داشتم نمی‌دانستم چه کنم.

واقعا احساس تنهایی می‌کردم و هم اینکه من در زندگیم به دلگرمی بیشتری احتیاج داشتم.

دل به دریا زدم. اولین قرار مان توی آن کوچه ی بن بست را خوب به یاد دارم. او را دیدم، نمی‌دانستم چه کنم، کمی خجالت می‌کشیدم وقتی او دستانش را باز کرد چنان به اغوشش پریدم که نزدیک بود دو تایی نقش زمین بشویم.

چقدر دوستش داشتم وقت‌هایی که با او بودم بهترین لحظات عمرم بود. انگار هیچ وقت در زندگی تنها نبودم. فقط ای کاش قبل از ازدواج با علی او را می‌دیدم.

مهربانی‌هایش جای خالی پدر و مادرم را پر کرده بود.

واقعا دلم به زندگی گرم شده بود. می‌خواستم همیشه باشد. همیشه‌ی همیشه.

می‌ترسیدم. می‌ترسیدم کسی ما را با هم ببیند.

واای اگر علی ما را باهم می‌دید…

در هفته با او چند روزی قرار می‌گذاشتم. یک روز در یک رستوران مشغول غذا خوردن بودیم. سایه‌ای سنگین پشت سرم احساس کردم. سرم را بالا گرفتم. علی بود. خواستم از روی صندلی بلند بشوم که روی صندلی هولم داد. با صندلی چند سانتی به عقب رفتم. سر یک چشم به هم زدن علی یقه‌ی بهروز را گرفت. هر دو نمی‌توانستیم حرف بزنیم با زحمت از روی صندلی بلند شدم دست علی را گرفتم و گریه مجال نمی‌داد با هق و هق، یواش گفتم: برادرمه، برادرمه.

علی یقه‌ی بهروز را ول کرد.

از مردم خجالت کشیدم.

از رستوران بیرون زدم. بهروز و علی پشت سرم آمدند.

نگاه علی پر از پرسش بود.

به او گفتم: بعد از پدرم،مادرم چون نتوانست از هر دوی ما نگه داری کند، بهروز را که از من پنج سال بزرگتر بود به خانواده ی دیگر سپرد. چون فکر می‌کرد من به مراقبت او بیشتر احتیاج دارم. فقط،فقط من نمی‌دانستم چطور این راز را بگویم تا خودم و خانواده‌ام، قضاوت نشویم.

می‌خواستم بیشتر توضیح بدهم که علی گفت: خودت را اذیت نکن همین توضیحات کافی است.

و هر سه باهم به راه افتادیم.

 

 

متن زیر نیز به موضوع خیانت و قضاوت می‌پردازد:

خانم‌ها! نگویید این چیزها عادی شده!

 

مطالب مرتبط
12 دیدگاه‌ها
  1. اذین خودی می‌گوید

    با سلام، داستان کوتاه، موجز و غافلگیرکننده ای بود. لذت بردم.

  2. ستاره می‌گوید

    خیلی خوب نوشته شده بود . خیلی ممنون .

  3. یاسمن بلوری می‌گوید

    خیلی غافلگیر شدم. آخه درست داستان قبلی که خونده بودم پیرامون خیانت زن و شوهر بود و اصلا انتظار این چنین پایانی نداشتم. ولی چقدر خوب علی آقا راحت باور کرد!! با این شخصیت چه لزومی به پنهانکاری بود؟!

  4. سمیرا می‌گوید

    جالب بود. مرسی

  5. معصومه راستی می‌گوید

    بسیار زیبا بود مرحبا دوست عزیز

  6. معصومه راستی می‌گوید

    غافلگیر شدم، فکرکردم موضوع خیانته خیلی خوب تموم شد ،پایان خوبی داشت مرحبا دوست عزیز

  7. شهین طالبی می‌گوید

    جالب بود. خانم مصطفی موفق باشید.

  8. شکوفه صمدی می‌گوید

    غافلگیری عنصر مهمی در این متن است، یک غافلگیری شیرین!

  9. فرشته خانی می‌گوید

    چقدر خوبه بعد از سالها دوری به هم رسیدن
    آغوش برادر چه جای خوبیه برای فراموشی غمها
    خیلی جالب بود
    موفق باشید دوست عزیز

  10. دورودیان می‌گوید

    سلام
    متن شیرین وغم‌انگیز وغافلگیرنده‌ای بود.
    موفق باشید

  11. مریم عاطفی می‌گوید

    چه قدر خوبه این حس های خوب . خداقوت

  12. فاطمه محمدی می‌گوید

    چقدر رازنگهدار….

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود