گاهی اشک تا پشت پلکهایم بالا میآید،
اما من پلکهایم را میبندم تا بیموقع بیرون نریزد.
میدانم که پایین آمدنش هزار و یک مشکل دیگر درست میکند.
این جور وقتها بیشتر میخندم،
و میخواهم نشان بدهم که همه چیز روبراه است.
گاهی اشک تا پشت پلکهایم بالا میآید،
اما من پلکهایم را میبندم تا بیموقع بیرون نریزد.
میدانم که پایین آمدنش هزار و یک مشکل دیگر درست میکند.
این جور وقتها بیشتر میخندم،
و میخواهم نشان بدهم که همه چیز روبراه است.
در ١٧خرداد ١٣٥٠ دستان هنرمند پدر و دستان مهربان مادر، گونههایم را برای اولین بار نوازش كردند. اولین قصهها را به خاطر سپردم و دنیایم رنگی شد با داستانها و نقشهایی كه مرا در خود غرق میكرد.
كتابها ، اولین هدیههای پدر به من كه مشتاق خواندن و یاد گرفتن بودم، بذر عشق به هنر را در دلم كاشت.
مینویسم؛ نقاشی میكنم و از زندگی كه مانند جعبهی مداد رنگی پر از رنگهای مختلف است لذت میبرم.
غمگین میشوم؛ فراموش میكنم و یاد میگیرم.
آدم های پرمهر اطرافمان قطعا لبخند مصنوعی را با عمق جان درک میکنند. اینطور نیست؟؟
عالی، و زیبا
چقدر شیرین تلخی را نوشتید
به گمانم این درد مشترک همه ما باشد. ولی خانم بلوری درست گفتند. آدمهای اطرافمان اگر دوستمان داشته باشند می فهمند.
خنده تلخ من از …