پدرم! آن روزها را به یاد بیاور!
دخترت را به خیابانی شلوغ میبردی؛
به میدانی که حوض بزرگ آن، ماهیهای زیبایی داشت.
آن روزها وقتی به آب نگاه میکردم،
صورتت صاف و بی لک میشد.
امروز چقدر چینهای صورت تو،
به چینهای حوض پر از ماهی همانند است.
پدرم! آن روزها را به یاد بیاور!
دخترت را به خیابانی شلوغ میبردی؛
به میدانی که حوض بزرگ آن، ماهیهای زیبایی داشت.
آن روزها وقتی به آب نگاه میکردم،
صورتت صاف و بی لک میشد.
امروز چقدر چینهای صورت تو،
به چینهای حوض پر از ماهی همانند است.
فرزند ایران صدایم میکنند. از دیار کهن آمدم، از پایتخت قدیمی ایران، هگمتانه. از کوه سر به فلک کشیدهی الوند استوار. از دشت شقایقهای اردیبهشت. یاد گرفتن را تمرین کردم تا یاد دادن را تجربهی تدریس به آیندهسازان ایران پهناور سازم.
متنی زیبا و نوستالژیک ???
چقدر حس دخترانه ی زیبایی رو بیان کردید. بسیار سپاس از فکر زیباتون
کاش بود پدرم و من خودم را در حوض چشمانش می نگریستم.سپاس بانو
دلم گرفت
چه کوتاه نوشتید و چه مفاهیم بلندی را بیان کردید!