خانواده‌ام را نمی‌توانم از خواستگارهایم پنهان کنم

عکاس: هدیه زارعی/ نویسنده: فرزانه صدقی

دختری در پیج و تاب خانواده و خواستگارها :

دختر دوم یک خانواده پر جمعیت هستم.

از بچگی دوران پر تلاطمی را پشت سر گذاشتم. پدرم یک کارگر ساده بازنشسته دولت و مادرم هم یک زن خانه‌داره. توی بافتی کاملا سنتی و مذهبی بزرگ شدم. بافتی که دختر اصلا بدون اجازه خانواده‌اش حق آب خوردن و اظهار نظر کردن درمورد کوچک‌ترین مسائل رو نداره…

 

خوشبختانه یا بدبختانه من کسی نبودم که بخوام برای خواسته‌هام از کسی اجازه بگیرم. به قول اهل خانه یه دختر سرکشی هستم که از هیچی ترس و واهمه نداره. اولین سرکشی آشکارم تو سن هجده سالگی به طور چشمگیری خودش رو نشون داد. مخفیانه با یک پسر به اصطلاح دخترکش محل، طرح دوستی ریختم. هرچند سعی می‌کردم کسی از این رابطه خبردار نشه اما وقتی خواهر بزرگترم ناغافل من رو هنگام صحبت با اون دید، موضوع رو یه راست کف دست مادرم گذاشت و این خبر مثل بمب ترکید. از اون به بعد محدودیت‌ها و قانون‌های زیادی برام تو خونه گذاشته شد. دیگه تنهایی حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.

دوستیم با اون پسر کات شد.

چند روز بعد وقتی به طور اتفاقی اون پسر رو با دختر دیگه‌ای دیدم، توی خودم شکستم و تصمیم گرفتم به درس و کنکورم بچسبم. دوران پشت کنکورم، حساسیت‌ها را نسبت به اون موضوع کمتر و قبولی توی دانشگاه شرایطم رو بهتر کرد. دیگه مثل سابق کنترلم نمی‌کردند.

با قبولی توی دانشگاه بهانه‌ای برای فرار از خونه پیدا کردم. با دوست‌های دانشگاهی‌ام خوب مچ شدم. اغلب اوقات به بهانه درس و دانشگاه صبح زود از خونه می‌زدم بیرون و شب هم دیر به خونه می‌رفتم. پیش دوست‌هام شخصیت دیگه‌ای پیدا کرده بودم. خود واقعی‌ام بودم. اونجا دیگه از قانون‌های سفت و سخت خانواده‌ام خبری نبود.

اولین دروغ به خانواده‌ام سخت بود اما بعدها برایم عادی شد. گاهی اوقات درس و دانشگاه رو می‌پیچوندم و به بهانه درس و دانشگاه با دوست‌هام پارتی می‌رفتم و هر تجربه‌ای که دوست داشتم مثل سیگار کشیدن، مشروب خوردن و … رو امتحان می‌کردم.

به جز مسافرت، توی همه چیز با دوست‌هام هم‌پا بودم. کم کم توی رفت و آمدهام با یکی از پسرهای هم دانشگاهی‌ام دوست شدم. پسر خوبی بود. از نظر سطح فرهنگی و طبقاتی هم تفاوت چندانی با هم نداشتیم. خانواده آنها از لحاظ مالی و فرهنگی کمی‌ سطحشان از ما بیشتر بود.

دوستی سالمی داشتیم. این دوستی چهار سال ادامه پیدا کرد و باعث شد من از خیلی از خطاها به دور باشم. عاقبت پسر مورد علاقه‌ام من رو به مادرش معرفی کرد. مادرش نسبت به این قضیه نه نیاورد اما نظر مثبتی هم نداشت. با وجود این حتی حرف به مراسم خواستگاری هم کشیده نشد. خواهرش توی چشمام نگاه کرد و گفت: خودت و خانواده‌ات در سطح ما نیستید. ما کسر شان‌مون می‌شه عروسی مثل تو داشته باشیم.

هیچ تلاشی از سمت پسر مورد علاقه‌ام انجام شد و خانواده‌اش رو به من ترجیح داد. شاید هم شک به دلش افتاده بود.

عادت به شکست نداشتم.

تصمیم گرفتم به هر بهایی پول جمع کنم و با پول برای خودم شخصیت تازه‌ای بسازم. مشغولیتم به کار باعث شد کمی از دوست‌هام فاصله بگیرم و دوست‌های جدیدی پیدا کنم. هر فرصتی که برام پیش می‌اومد مثل گذشته خودم رو مشغول پارتی و جمع دوستانه می‌کردم. توی این میون خواستگارهای جدیدی پیدا کردم اما باز هم هربار به بهانه‌های مختلف از سمت خانواده آنها رد می‌شدم یا اینکه خانواده‌ام سنگ جلوی پای خواستگارهام می‌ذاشت. متاسفانه حتی پول و تحصیلات هم نتوانست شأن من و خانواده‌ام را بالاتر ببره. خانواده‌ام بزرگ‌ترین سد خوشبختی‌ام بودند و بال‌های من رو برای پرواز به سمت خوشبختی بسته بودند. اگر خودم هم تغییر می‌کردم باز هم نمی‌توانستم پدر و مادر، فامیل‌ها و بافت محدود سنتی محل زندگی‌ام رو به هیچ وجه تغییر بدم. نمی‌توانستم اونها را از هر خواستگاری پنهان کنم و به عالم و آدم دروغ بگم. واقعیت رو پذیرفتم. باید با مردی در سطح خانوادگی خودم ازدواج می‌کردم. یک کسی در شأن خودم.

خوشبختانه این فرد رو به تازگی پیدا کرده‌ام اما اونم یک ایراد خیلی بزرگ داره. ایرادش اینه که قبلا ازدواج کرده و توی بافت سنتی خانواده ما ازدواج یک دختر بیست و هشت ساله با مردی که یک بچه هم داره، اصلا معنایی نداره. این بار باید دوباره پا روی دلم بذارم یا این که همچنان پنهان‌کاری کنم و رابطه‌ام را با مرد مورد علاقه‌ام ادامه بدم. شاید موقعیتی پیش اومد و این بار به تمام پنهان‌کاری‌هایم پایان دادم.

 

خانواده‌ام را نمی‌توانم از خواستگارهایم پنهان کنم
گوینده: شکوفه

 

 

 

 

اگر با متن بالا ارتباط برقرار کرده‌اید، متن زیر را به شما پیشنهاد می‌کنیم:

آرزویی که بر دل ماند

مطالب مرتبط
17 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    متاسفانه این مورد در جامعه ی امروز ما بسیار شایع شده. دختران دانشجویی را میبینیم که اولین ایستگاه یا تاکسی یا مترو تغییر چهره داده و به این فکر نمیکنند که قطعا این دو شخصیتی بودن به قیمت سنگینی تمام میشود. کاش همه شجاعت این را داشتند که یا پیش خانواده دروغ نمیگفتند و یا در کنار دوستان صداقت میداشتند… سیگار و مشروب و پارتی و … از افتخارات دختران این روزهاست

  2. سمیرا می‌گوید

    زیبا بود. ممنونم فرزانه جان که خاطرات و تجربیاتت رو صادقانه با همه به اشتراک گذاشتی

  3. ناشناس می‌گوید

    متاسفانه فرهنگ ما و دید بد و مشکوکی که به دخترانمون داشتیم باعث این مسایل برای زنان جامعه ما میشه.

  4. ناشناس می‌گوید

    مشکل قابل تاملی را مطرح کردید. موفق باشید

  5. سارا می‌گوید

    داستان خوبی بود ممنون که این داستان رو فایل صوتی کردین چون بیشتر اون احساس درون داستان رو منتقل کرد

  6. بهار می‌گوید

    زیبا بود و واقعی

  7. ناهید مشایخی می‌گوید

    واقعیتی را بیان کردید با آرزوی موفقیت

  8. فاطمه محمدی می‌گوید

    خوب بود و رسا چقدر این مدل دخترا تو مدرسه ی ما درس میخوندن…. جالب بود

  9. فاطمه می‌گوید

    داستان جالبی بودو فکرکنم خیلی زیاده درجامعه ما و خیلی زیبا گفته شده توسط شکوفه خانم ممنون

  10. انی می‌گوید

    سخته در خلافه جریانه رودخونه شنا کردن ولی ادم رو قوی تر میکنه .. این داستان از عمقه فرهنگ و خانواده ست و بسیار خوب .. تشکر از نویسنده محترم و گوینده شکوفه خانمه عزیز ک رسا و تاثیر گذار اجرا کردن من با گوش دادن صداتون لذت بردم .. پیروز و سربلند باشید

  11. انی می‌گوید

    با شنیدنش بیشتر جذبه داستان شدم . با تشکر از شکوفه خانمه عزییز . پیروز باشید

  12. وحیده می‌گوید

    ممنون از نویسنده داستان و گوینده عزیز که با صدای دلنشینش..موفق باشید.

  13. شاهمرادی می‌گوید

    دوست عزیز آدم به بهانه تجربه کسب کردن هم نباید دست به چنین تجربیات تلخی بزند از اینکه موفق هستی خوشحالم
    شاهمرادی

  14. فرشته خانی می‌گوید

    خیلی متن جالبیه خیلی روان و زیبا درد دل یه دختر جوان که همه چیز داره و خودش نمی دونه سلامتی ،پدر با شرافت وزحمتکش مادر مهربان،یه خانه تو یه محله قدیمی پر از خاطره ،یه خانواده بزرگ .بیایید خودمون رو دوست داشته باشیم .بعد آدمای خوب پیداشون میشه.

  15. شکوفه صمدی می‌گوید

    دلم گرفت

  16. خطیبی می‌گوید

    داستان جالبی بود

  17. پری ناز می‌گوید

    واقعی بود موفق باشید

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود