سال ۶۳ بود و من ۱۲ ساله بودم. به یک جشن تولد دعوت داشتم.
جشنی که اجازه نداشتم به آن بروم…
شهلا تولدش بود و همهی بچههای کلاس رو برای پنج شنبه عصر دعوت کرده بود. تا به حال هیچ جشن تولدی دعوت نشده بودم اما میدانستم که امکان ندارد مامان اجازه بدهد که بروم تولد. اصلا توی اون سالهای جنگ و اون همه شهید، جشن تولد رفتن من چه معنایی داشت. تازه ممکن بود توی تولد آهنگ هم بذارن که اون وقت حرام اندر حرام بود.
صبح پنج شنبه شده بود و مامان تو آشپزخانه ناهار میپخت. کتاب دستم بود اما همهی حواسم به بعد از ظهر بود و این که چطوری برم تولد. چشمم به کیف پول روی تلویزیون افتاد. قایمکی برداشتمش و به زیر زمین رفتم. یک اسکناس ده تومانی و یک سکهی طلائی پنج تومانی برداشتم و برگشتم کیف رو سر جایش گذاشتم.
مشکل کادوی شهلا حل شد.
فصل امتحانات خرداد بود. به مامان گفتم: عصری برم با شهلا درس بخونم؟ از آن جا که ریاضی من ضعیف بود و درس شهلا از من بهتر بود اجازه داد اما تاکید کرد که زود برگردم. ناهار رو خورده نخورده پا شدم که حاضر بشم. خیلی دلم میخواست پیراهن نارنجیم رو با کفشهای تق تقیم بپوشم ولی خوب مهمونی که نمیرفتم. یه لباس معمولی پوشیدم و چادر سر کردم و از خانه بیرون زدم.
وای قلبم!
«یعنی اگر آدم از کیف مامان خودش بی اجازه پول برداره دزدی کرده؟»
موفق شده بودم کاری رو که میخواستم انجام بدم ولی مطمئن نبودم درسته یا نه.
شوق و شک دلم رو شور انداخته بود.
از مغازهی سر راه مدرسه یک گردنی بدلی برای شهلا خریدم و قدمهام رو تندتر برداشتم. به خانهی شهلا که رسیدم تمام مدت یه گوشه نشستم و از جام تکون نخوردم. وقتی دخترها میرفتن وسط میرقصیدن، احساس گناه من بیشتر میشد و چادرم رو دور خودم محکمتر میپیچیدم. جشن که تمام شد زودتر از همهی مهمانها خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. بالاخره تولد رفته بودم اما اصلا خوشحال نبودم.
این رازی بود که سالهای سال از مادرم پنهان کردم تا وقتی که خودم مادر شدم و توانستم به مادرم بگویم که آن روز من به جشن تولد شهلا رفته بودم و نرفته بودم درس بخوانم.
گوینده: دنیا طیبی
روایت زیر نیز درباره جشن تولد است:
خیلی خوب بود. مرسی نفیسه جان
امان از ان همه سخت گیریهای بی دلیل. اگر زمان دوباره به عقب برمی گشت، با تجاربی که الان خانواده ها دارند، دیگر از خیلی از ان سخت گیریها خبری نبود.
ممنون از نوشته ی خوب و رسایی که داشتید. حس کاملی از آن روزگاران داشتم با اینکه تازه همان تاریخ به دنیا آمده بودم.
به یکی از مشکلات اساسی دختران چه در گذشته و البته کمی هم در حال اشاره کردید.سپاس
چه رازی را سال ها با خود حمل کردید. یک جشن تولد ساده که حتی ازش لذت هم نبردی. ممنون از نوشته تاثیر گذارتان.
بلای
حس نستالوژیک همه دخترا
جالب بود
سلام نفیسه جان .داستان خیلی جالبی بود.من رو یاد دوران کودکی خودم انداخت.
شوق و شك، دلم را شور انداخته بود…. عالي بود???
امان از گیر دادن های الکی اون زمان که لذت خیلی چیزها رو که از بچه ها گرفته بود . به خوبی قبل داستان را به تصویر کشیده بودی موفق باشی بانو.
نفیسه جان خیلی عالی بود همیشه موفق باشی( شراره)
چه جشنی! چه حسی! چه رازی!
کاش شادی رو تو هیچ شرایطی از بچه ها نگیرن
بزارن اونا بچگی کنن.
کاش کودک این قصه اینقدر تنها نبود
شادی حق همه است مخصوصا بچه ها
کاش کاری نکنیم که بچه هامون احساس گناه کنند.
حسابی خندیدم
پنهانکاری نوجوانان رو خوب به تصویر کشیدید،ولی سختگیری بیش ازحد خونواده هم باعث شده به دختر نوجوون داستان خوش نگذره و پس از سالهای سال احساس گناه کنه
چه تلخ! دلم برای دخترک قصه سوخت.
دوسش داشتم.
دلم نمی خواست تمام شه.
سخت گیری، کارهای پنهانی، احساس گناه، فقط برای یک تولد و دورهمی کودکانه…
موفق باشید.
چه حیف که لباس نارنجی و کفش تق تقی اتان رو نپوشیدید😄 من اگه بودم اونها رو زیر چادر قایم میکردم و… خداقوت دوست عزیز
البته زیاد با دیدگاه شما در مورد آهنگ و شادی کردن موافق نیستم مخصوصا اینکه جمع بچه ها معمولا توام با گناه نیست و ما نباید همه چیز را به چشم بد ببینیم و نسبت به کارهای بدی که در جامعه میشه چشم پوشی کنیم مثل پارتی ها که در اون …. اما خب فرهنگ ما متاسفانه همیشه عذاب وجدان آفرین بوده و احتیاج به اصلاح داره . همه چیز در حد اعتدال خوبه نه اینکه در یک جشن تولد چنان عذاب وجدان داشته باشیم که چادر سر کنیم .
با سلام خانم ولدی متن تان بسیار شجاعانه بود
نگران نباشید در دوران کودکی همه ی ما آدم بزرگ ها از این پنهان کاری های بچگانه وجود داشته است که همه ی آنها ناشی از شیطنت های کودکانه بوده است و باید بدانید خداوند کودکان را دوست دارد و البته شیطنت هایشان را وگرنه هرگز کودکی به دنیا نمی آمد و به یفین مادر تان کلی در دلش شجاعت و اعتماد بنفس شما را تحسین کرده است . و لطفا عذاب وجدان هم نداشته باشید
یادتان باشد در دنیا شور و شیرین – تلخ و ترش – جشن و سرور و جنگ و صلح کنار هم هستند . و شما هیچ گناهی مرتکب نشده اید
موفق باشید
موفق باشید دوست عزیز. احساس گناه وشوق و پنهانکاری را خوب نشان دادید