من رفتم …
آخرهای شهریوره.
کنار پنجره اتاقم نشستم و بیرون رو نگاه میکنم. یه نمه بارون اومده، همه جا خیسه. آدما رو میبینم، بعضیها قوز کرده، تند تند، راه میرن مبادا خیس بشن، چون بارون اولش تند بود حالا کم شده.
چند نفر زیر یه چتر با صدای بلند میخندن و حرف میزدن. مثل این که از خیس شدن ناراحت نیستند. آسمون گرفته اس و خبر از اومدن پاییز میده. نسیم ملایمی باعث شده درختها رقصکنان به این سو، آن سو حرکت کنند. همیشه از دیدن این مناظر خوشم اومده و در این لحظات برانگیخته میشم برای نوشتن.
یه دفتر دارم و یه خودکار که همیشه آماده است. گاهی نیمههای شب که خوابم نمیبره هوس نوشتن یا خواندن میکنم.
امروز ساعت 5 عصر یکشنبه اس فکرم منو میبره به سالهای دور، وقتی که دختر جوانی بودم چه رویاهایی داشتم. سراسر شورو شوق، دلی پرنشاط و مملو از احساسات پاک. همیشه عادت داشتم رویابافی کنم برای آینده. تو ذهنم از خودم یه خانم تمام عیار میساختم که تمام سعیش بر اینه که خونهای گرم و پر از محبت درست کنه؛ با مردی مهربون و خانواده دوست و بچههای سربراه که براشون از هیچ محبتی دریغ نکنم.
بالاخره بعد از تحصیلاتم به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و سن ازدواج فرا رسید.
چقدر خودمو خوشحال میدیدم.
از اول زندگی سعی کردم رویاهامو تبدیل به حقیقت کنم. بیرون کار میکردم و داخل خونه از هیچ کوششی دریغ نمیکردم تا همه چی منظم باشه. خلاصه یه زندگی قانونمند. کم کم بچهها به دنیا آمدند، تعداد بیشتر شد و کار و زحمت هم بیشتر. یه وقتایی که از مدرسه برمیگشتم، دوست داشتم بلافاصله برم تو اتاقم و یه دل سیر بخوابم و یکی برام نوشیدنی خنک و میوه بیاره و مدتی از جام تکون نخورم، ولی تا این حس قشنگ تو فکرم میومد مثل برق میپریدم. با عجله لباسامو عوض میکردم، وارد آشپزخونه میشدم و با تمام خستگی که در بدنم احساس میکردم عاشقانه مشغول پختن غذا و کارهای عقب مونده میشدم. گاهی دلم ضعف میرفت بشینم چیزی بخورم، اما وقتشو پیدا نمیکردم. تازه فکر میکردم تنهایی مزه نمیده، بذار همه بیان. دورهمی یه چیز دیگهس.
سالها بدین منوال گذشت.
بدون هیچ گلهای، شکایتی، یا مثل خیلی از خانمها خواستن هدیههای گرانقیمت. آرام آرام، سنم بالا رفت. دردهای عضلانی شروع شد. دیگه مثل گذشته نمیتونستم خدمت کنم، اما همه رو عادت داده بودم که بیان سر میز آماده. کسی متوجه نمیشد که پشت این همه آراستگی منزل و نظم حاکم، چه کسی داره خورد میشه و صداش در نمیاد. کم کم کارهام مثل گذشته نبود و صدای همه دراومد. مامان لباسام کجاس، پس کی غذا آماد میشه؟ ظرفا هم که نشستهاس!
آقای خونه از اون طرف صداشو میبرد بالا که: از صبح تا حالا چه کار میکردی؟ چرا همه جا ریخته پاشیدهس؟
حتی گاهی به حالت قهر خونه رو ترک میکرد و میرفت بیرون برای خودش غذا میخورد و خیلی بیتفاوت میرفت میخوابید یا گوشهای مینشست روزنامه میخوند.
بچههام از اون بدتر!
نگاه خستهی منو هیچ کس ندید و نفهمید. کسی بدنی رو که سالها بیرون از خونه و داخل خونه زیر بار خستگیها لِه شد، درک نمیکرد.
یک روز که جلوی آیینه نشسته بودم و موهامو منظم میکردم تازه متوجه صورت رنگ پریده و چین و چروک اطراف صورتم شدم. دلم شکست. اشک مثل بارون از چشام سرازیر شد. با صدای بلند گریه کردم. دلم برای خودم سوخت. راستی! سالها برای کی زندگی کردی؟ خودت هم فهمیدی زندگیت چطور گذشت؟ از مزه واقعی غذاهای خوشمزهای که درست کردی لذت بردی؟ حالا کی میگه خسته نباشی؟
اون شب تا صبح نخوابیدم.
فکر کردم و به خودم اومدم. به خودم گفتم: هنوز دیر نیست. همه رو به حال خودشون رها کن!
از روز بعد لباساشونو نشستم. غذا هم درست نکردم. شب شد. همه اومدن طبق معمول رفتن تو آشپزخونه دیدن اثری از غذا نیست. یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن. روی یه کاغذ نوشتم مزاحم نشوید و چسباندم روی در. همه شاخ درآوردند. یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟ یکی یکی اومدن پشت در اتاق و سراغ خیلی چیزا رو گرفتند که همه بیجواب موند.
شوهرم گفت: بیاین بریم معلوم نیست چی شده. صبح معلوم میشه.
کتابم رو که خوندم آروم در اتاق رو قفل کردم. چمدونم رو بستم. یه یادداشت گذاشتم که: من رفتم سفر، معلوم نیست کی برگردم!
صبح زود قبل از بیدار شدنشان از در بیرون رفتم. میخواستم تنها باشم. کسی ازم سؤال نکنه و دورم خلوت باشه. دلم پر میزد که یه جای خلوت در سکوت فقط خودم باشم.
از فردا خانوداه سعی کردند بفهمند من کجا هستم. اما من میخواستم تنبیه بشن.
رفتم شمال پیش یه دوست. آنجا یه کاغذ و مداد برداشتم تمام اشتباهاتم رو نوشتم و تصمیماتی رو که برای آینده گرفته بودم یادداشت کردم. اولین کاری که کردم ثبت نام تو کلاس شنا بود. بعد چند کتاب از نویسندههای مورد علاقهم خریدم. روز بعد به آرایشگاه رفتم. یه تغییر کلی برای خودم به وجود آوردم و پولهایی رو که سالها خودم رنگشونو ندیده بودم، برای خوشحالی خودم صرف کردم. خودم را موظف کردم به دیدن فیلمها و تئاترهای خوب برم و هر دو سه ماه یک بار یه سفر یه هفتهای تو برنامهم باشه.
برای خودم وقت بذارم.
بالاخره به خانه برگشتم. همه فکرها و تصمیماتم رو براشون توضیح دادم. در سکوت به حرفهام گوش کردن.
همه رو مجاب کردم در تمیز کردن منزل و غذا پختن شرکت داشته باشن و هر کس کارای شخصیشو خودش انجام بده. اولش سخت بود با جنگ و دعوا، ولی من سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم.
بعد از مدتی برای همه عادت شد.
یه نفس عمیق از ته دل کشیدم اما برای رویاهای جوانیم و روزهایی که میتونستم لذت ببرم، افسوس خوردم، ولی حالا که بازنشسته هم شده بودم دیگه برای همه جا افتاده که آره، منم آدمم. میخوام زندگی کنم، دلم تفریح میخواد، کمیاستراحت. و امروز خوشحالم که نذاشتم لب گور برای لحظات از دست رفتهم گریه کنم.
حالا شادم. با دوستام میرم بیرون. باهاشون به سفرهای ایرانگردی میرم. برای خودم هدیه میخرم. یه ورزشکار حرفهای شدم. از همه مهمتر چقدر ارزشم پیش شوهرم و بچههام بیشتر شده. همهشون با احتیاط صحبت میکنند نکنه ناراحت بشم. حتی بچههایی که ازدواج کردند وقتی میان بدون اعتراض همه کار میکنند.
سالی یه بار برام تولد میگیرن. تو دلم میگم کاش از اول این کارو کرده بودم و لبخندی از سر رضایت میزنم.
گوینده: دنیا طیبی
اگر این متن را دوست داشتید، متن زیر را به شما پیشنهاد میکنیم:
بسیار بسیار عالی و شنیدنی. ممنون برای اینکه باعث شدید حواسم بیشتر به مادرم باشه
مادر من هم در دوران میانسالیه و متوجه شدم که اخیرا خیلی توی خودشه. باید بیشتر بهش توجه کنیم.
ممنونم برای صدای قشنگتون
خیلی خوشحالم که ارزش خویش را پیدا کردید. و همین طور دیگران سهم خودشان را در مشارکت و همراهی امور خانه
فرح جون دوست دارم نیمکت های چوبی رو بخونم
عزیزممم. …خیلی خوب و صادقانه بود
چقدر عکس خانم زارعی زیباست
بسیار خوب و عالی. من هم با اینکه دو بچه ی کوچک زیر 6 سال دارم ولی از همین الان بهشون یاد دادم که وظایفشون چیه. مجبورن سفره جمع کنن. خونه رو مرتب کنن. همسرم میگه تو ظالمی که از دو پسر بچه ی 4 ساله و 6 ساله کار میکشی ولی من دلم میخاد ظالم بمونم…
این مدل مامان های زبل و سرحال رو خیلی دوست دارم کاش همه مادر ها میفهمیدن بچه هاشون یه مادر سرحال و پر انرژی میخوان نه یه مادر خسته.
به نظر من هم، تموم خانمها بایدبالاخره یه روزی پی به نقش و ارزش واقعی خودشون ببرند،وقتی متوجه شدند وظیفه شون خدمت تمام وقت نیست و باید برای خودشون، علایق و نیازهای خودشون هم احترام قایل بشن، اون موقع هم خودشون احساس خوبی دارن و هم اطرافیان…
آدم وقتی بی توقع صد در صد انرژی شو برا ی دیگران میزاره و خودش رو فرا موش می کنه،میشه یه ماشین.ندیده گرفته میشه.
یه جاهایی باید محکم ایستاد .بچه ها از ما یاد می گیرن.درس خوبی بود
متن جالبی بود.زن افسرده و تنهای اول قصه با زن شادو موفق آخر قصه قابل مقایسه نیست
م.فق باشید دوست عزیز
متن زیبایی بود. خوشحالم که پایان خوبی داشت. امیدوارم منم بتونم همچین پایانی برای داستان زندگیم رغم بزنم. براتون آرزوی موفقیت دارم
لذت بردم از پایان خوش باورپذیر… حتماً سخت هم بوده، اما میارزیده.