درست ۳۵ سال از اون سالی كه ماه رمضان وسط تابستان افتاده بود و من ۱۳ سالم بود، میگذره؛ روزی كه به جای كلاس تابستانی و پر شدن اوقات فراغت برای بازی یه قل دوقل به خانهی زهرا حسینی رفتم.
زهرا دختر یک روحانی بود. وقتی در خونه رسیدم اول لبهام رو محکم گرفتم و كشیدم و با سرآستینم خوب خوب خشك كردم، بعد با چشمانی خمار و بیحال سعی كردم حال و هوای روزهداری به خودم بگیرم. البته از تشنگی چیزی نمانده بود كه زبانم از دهنم بیرون بیفته. هنوز چهار ساعت به افطار مونده بود.
زهرا شلنگ آب رو روی باغچه و گلهای لاله عباسی گرفت تا بوی رطوبت باغچه و كاشیهای حیاط، حالوهوای روزهدارها رو بهشتی بكنه. رفتم و شلنگ رو از دست زهرا گرفتم و گفتم: بیا هوا رو بارونی كنیم!
شصتم رو روی لبهای وسوسهانگیز شلنگ راه راه صورتی گذاشتم و دستم رو بالا بردم و در یك حركت، پشت به زهرا، دهانم رو له له كنان رو به قطرات بارانی باز كردم و مثل یك نهنگ از آب بیرون افتاده، آب را قورت دادم.
دوباره با دهانی سفت بسته شده به طرف زهرا برگشتم و گفتم: دیدی بارون شلنگی چه قدر مزه میده؟!
حالا حالم خوب جا آمده بود ولی از این كه زهرا در نبرد با تشنگی پیروز شده بود احساس بچگی میكردم ولی با خودم میگفتم البته زهرا سه ماه از من بزرگتره!
اون شب افطاری مادربزرگم آجی خانهی ما بود. عادت داشت بعد از افطار سر بالكن بشینه و یا دعا بخونه یا با پارچههای رنگی و زری برای فامیل رومیزی درست كنه. با یه لیوان شربت آبلیمو رفتم كنار آجی نشستم و گفتم آجی شما سیزده سالت بود همه روزههاتو كامل میگرفتی؟ آجی كه خیلی وقت بود سر نخ رو هی خیس میكرد و سوراخ سوزن رو نشانه میگرفت یه نگاهی سر زانوم انداخت و گفت بردار اون پوشینهی نخ و سوزنو بیار سر زانوتو بدوزم. اون چیه دختره گنده؟!
به چروكهای عمیق صورتش و ابروهای جقه دارش خیره شدم كه گفت آره ببم، ولی خدا از سر تقصیراتم بگذره بعضی وقتا گرسنگی امانمو میبرید و تو طنبی (نوعی اتاق) یواشكی، ـ اینقدری كه ضعفم بشینه ـ یه لقمهی خیلی كوچیك میذاشتم دهنم، بعدش هم یه قلپ آب روش.
بلند شدم و رفتم از توی كمد پوشینه رو بیارم. از كنار در كمد نگاهی به آجی انداختم و با خودم گفتم: پس هوای همهی آدمها بارونیه!
متن عالی و تاثیر گذار بود
نویسنده خیلی ساده و روان متن رو پیش میبره و خیلی صمیمی به وسوسه ی یک دختر 13 ساله برای خوردن چند قطره آب هنگامی که روزه دار هست و تشنگی امانش رو بریده اشاره می کنه .
حس خوبی داشت و تا حدی مشترک
قلم خوبی داشتید و حس صمیمیت خوبی به آدم دست میداد. هرچند این حس روزه خواری کودکانه این روزها دیگه چندان ملموس نیست ولی واقعا یادمه که در دوران کودکی ما چقدر همه ی آدم ها به روزه دارها احترام میگذاشتن. یادش بخیر
سپاس . زیبا بود
خاطره جالب و نوستالژیک بود. همه ما کم و بیش از این شیطنتها کرده ایم ?
منو یاد بچه گی ام انداختید بانو. سپاس
کاش کودکانمان هرگز احساس گناه برای آن چه که طبیعی است (خوردن برای گرسنگی و تشنگی ) نداشتند.
منم چنین خاطره ای دارم و واقعا هوای همه ادمها باروونیه ببم جان
ممنون. کاش همیشه صفای بچگی رو داشتیم