توجه: متن زیر درباره آزار جنسی است و ممکن است خواندن آن آزاردهنده باشد.
یادت هست؟
تازه با او صمیمی شده بودی. گاهی حرف میزدی، گاهی قلقلکش میدادی و …
دوره راهنمایی بودی، اوایل دوره بلوغت.
ماجرا خیلی عجیب بود برایت.
شب بود و تاریک. حس کردی کسی به اندام خصوصیات دست میزند. چشم باز کردی، چیزی نبود. فکر کردی اشتباه میکنی. غلتی زدی و خوابیدی. تکرار شد. هراسان بلند شدی، چشم گرداندی در اتاق. خواهرت خواب بود. در سویی دیگر، کسی در پشت تخت رختخوابها کز کرده و قایم شده بود. قلبت به تپش افتاد. میخواهی فریاد بزنی، اما لباس ورزشی برادر کوچکت را تشخیص میدهی و دهانت بسته میشود. تندی برمیخیزی، به حیاط و سپس توالت میروی.
شبی دیگر ماجرا تکرار میشود.
این بار به چشم میبینی برادر بزرگت است، اما با گرمکن برادر کوچک. تصمیم میگیری کاری بکنی. این وضع نباید ادامه پیدا کند. اما او عزیزدردانهی مادر است. همه بچهها میدانند. مادر هیچ وقت چیزی نمیگوید، اما دلش برای او جور دیگری میتپد. مادر و همه فامیل فکر میکنند او فرشته است. چطور چنین چیزی را به مادر بگویی؟ حتی پدر هم با او جور دیگری تا میکند. با خودت فکر میکنی دعوای بدی درست میشود. با خودت فکر میکنی شاید از خانه برود. آن وقت مادر طاقت دوری اش را دارد؟ تصمیم میگیری پنهان کنی. به خواهر بزرگت، که در شهری دیگر ساکن است، نامه مینویسی و چاره میجویی. هیچ وقت پاسخی نمیرسد! تو میمانی و سؤالهای بیجواب. خودت را رها میکنی. دیگر به سر و وضعت توجه نمیکنی. دیر به دیر به حمام میروی و…
حتی، از آن به بعد، چادر به سر میکنی و دلت میخواهد در حریم آن پنهان شوی.
هیچ وقت نمیفهمی چرا این اتفاق افتاد، اما امنیتت را، آسودگی خاطرت را، اطمینان و اعتمادت را یکجا از دست میدهی.
بعد از سالها یک شب، خانوادگی، در خانه برادرت میمانید.
نیمه شب کسی وارد خانه میشود. به سمت تو میآید. قوی است، زورت به او نمیرسد. سنگینی هیکلش را روی تنت حس میکنی. چشمانت را میبندی و با تمام وجود فریاد میزنی. میخواهد جلوی دهانت را بگیرد و تنت را لمس کند که تو به سر و رویش میکوبی. با تمام قدرت. از ترس صدایت در گلو خفه شده و در نمیآید. میدانی در کنار تو کسانی خوابند، پس باید فریاد بزنی. ترسی وجودت را میگیرد که اگر این شخص تنومند برادرت باشد، واکنش همسرت چه خواهد بود؟ در تلاطمی و با دست آزادت مدام مشت میکوبی. از فریادهای تو همه از خواب میپرند.
آن قدر فریاد زدهای و با قدرت تمام به سر و صورت همسرت، که سعی میکرد بیدارت کند، مشت کوبیدهای که لبش متورم شده و صورتش کج و کوله. رنگ به رخ ندارد. برایت آب میآورند. برادرت هم با سری افتاده در کنارت مینشیند. فقط میپرسد الان خوبی؟ سری تکان میدهی. بریده بریده خواهش میکنی کسی نوزادت را در آغوش بگیرد که از فریادهای تو ترسیده و گریه میکند. هر چه در این سالها پنهان کرده بودی در این خواب بد متجلی میشود. هر چه فریاد نزده و هر چه سیلی نزده و خشم ابراز نشده.
حالا شاید از این پس تو هم کابوس مرا زندگی کنی برادر بیمار من!
گوینده: دنیا طیبی
موقع خواندن داستان، نفسم در سینه حبس شده بود. چقدر دردناک است انسان از سوی نزدیکترین عزیرانش مورد ازار قرار گیرد. امید که بیماریها و الام روحی روانی با مشورت شما عزیزان روانشناس و مشاور، ریشه کن شوند و اثار ناخوشایندشان هم درمان. به امید جامعه ای سالم و تندرست …
من هم به همین امیدها سراغ این کار رفتم
این داستان واقعا نفس را در سینه حبس میکند .امیدوارم برای هیچکسی پیش نیاید .به امید خواندن داستانهای دیگر از شما دوست عزیز. ایام به کامتان باد
کاش فقط داستان بود!
واقعا تجربه ی بدیه. وقتی خونه ی پدری از امنترین مکانهای زندگی هر شخصی به یک جهنم تبدیل بشه واقعا عذاب آورترین لحظات و بزرگترین جهنم برای یک آدمه. برادر که باید محرم راز خواهر باشه درست نامحرمترین باشه. کاش همان موقع به مادر گفته بود و این همه عذاب را سالها بر دوش نمیکشید. مطلب خاص و تاثیرگذاری داتید که آدم بدجور به فکر فرو میره
چقدر درست و دقیق گفتید! خانهٔ امن ناامن میشود.
جالب بود و تاثیرگذار. چقدر این تجربه ها وحشتناکند. ..
بله، وحشتناک و کابوسساز!
تجربه تلخیه که امیدوارم برای هیچ دختری پیش نیاد. سپاس که یکی ا معضلات جامعه رو مطرح کردید
ممنون فهمیه بانو
بیشترین آزارها و سواستفاده ها از طرف نزدیکان صورت می گیره متاسفانه….متن شما بسیار تلخ و بسیار واقعی بود.
آمار هم همین رو میگه
نشانی برادر را که دادید آه از نهادم بلند شد.درحالی که به مبل تکیه داده بودم صاف نشستم.ژانر وحشت بود.
ببخشید
واقعا استرس و ناراحتی رو درک کردم….
استرس، تضاد و باز هم استرس
چه تصویر خوبی برای متن کشیدهاند این خانم!
موافقم!
درد بخشی از زنان جامعه را به خوبی به تصویر کشیدید. موفق و موید باشید
خواهش میکنم فرزانه بانو!
لطف دارید بانو
ایکاش مادرها ذره ای منطفی و با عدالت رفتار کنند تا دختر های مظلوم این مملکت مدام مورد ظلم واقع نشوند و ایکاش قانون ما زن مدار تر بود و مردهای بیمار چه محرم و چه نامحرم جرات تعرض پیدا نمیکردند و حتی جرات فکر کردن هم نمیکردند چه برسد به انجام ایکاش تربیت پسرها مثل دختر ها سخت و بی رحمانه بود و ایکاش مادر ها میفهمیدند پسرها هم فاسد میشوند اگر رابطه برقرار کنند و این مخصوص دخترها نیست
کاشها بسیارند…
چه تلخ و متاسفانه فراوان!
بله، تلخ است و کاش از فراوانیاش کاسته شود که حتی یک مورد هم در این زمینه زیاد است!
میشد این متن را به جای وحشت در کلاس کاغذ سفید خواند واقعا وحشتناک است ومتاسفانه به مرور زمان بیشتر شده
موفق باشی.
شاهمرادی
درسته
درسته خانم جان
امیدوارم این اتفاق برای هیچ دختری تو هیچ جای دنیا تکرار نشه. امیدوارم فقط و فقط تصویر برادر را به شکل حامی و رفیق مورد اعتماد ببینیم. براتون آرزوی آرامش و موفقیت روزافزون دارم
کاش…
دردوباره خوانی متن باز هم همان احساس راداشتم.باصورتی سنگی نگاه ماتم روی دیوار ماند وبزاق دهانم بین دهان وگلو ماند.
هی…
ترسناک بود واقعا، امیدوارم همیشه برادرها نقش حامی رو داشته باشن من برادر ندارم ولی تصورش هم وحشتناک بود
بله، خیلی وحشتناک!
بسار عالی وصف کرده بودین چون من وقتی می خوندم موبربدنم سیخ شده بود .متاسفام همین .موفق وپیروز باشید
سپاسگزارم لیلا خانم
نمی دونم چرا بعد از ازدواج با این برادر رفت و آمد ادامه داره
این می تونه حالا یه دایی متجاوز باشه
کاش با این برادر بیمار قطع رابطه می کرد بعد از ازدواج دیگه دلیلی برای ترس نیست این می تونه یه دایی متجاوز باشه
چی بگم؟