میگویم مریضم. سردرد را بهانه میکنم. نه، باور نمیکنند. من هیچوقت به خاطر سردرد در رختخواب نماندهام.
در افکارم غوطهورم. صدای امیر مرا از میان بهانههای بافته و نبافته بیرون میکشد: مامان گلی چسبیدی به تخت؟! لنگ ظهرهها، پاشو دیر میشه!
دلم نمیخواهد مثل سارا و سپهر، مامان صدایم کند. دوست دارم مثل اوایل ازدواجمان نیلو باشم، نه نیلوفر نه مامان گلی.
به خودم میگویم الان وقتش است. یک کلام میگویم نمیآیم و خلاص. میگویم میخواهم تنها بمانم و ساعتها بخوابم. یا نه، اصلا دلم میخواهد کتاب بخوانم، یا مثل گذشته نقاشی بکشم. نقاشی…! از آخرین باری که قلم مو به دست گرفتهام پانزده شانزده سالی میگذرد…. اصلا میگویم امروز دلم، خودم را میخواهد!
صدایم را صاف میکنم: امیر اگه میشه من باهاتون نیام. به مادرت بگو حالش خوب نبود. میخواست استراحت کنه. با بچهها برید، فردا شب بعد از مراسم برگردید!
امیر مات و مبهوت نگاهم میکند. کاش میتوانستم بگویم دلم میخواهد فقط یک روز از دست غرولندهای طلبکارانه سارا راحت باشم؛ بگویم اجازه دهد فقط یک روز در جایگاه متهم ردیف اول همه نارضایتیها و ناخشنودیهای دختر نوجوانم نباشم؛ بگویم از بازی کردن نقش بتمن برای سپهر خستهام. از این که باید تمام دردسرهای کودکانهاش را به جان بخرم. دلم میخواست بگویم یک روز فقط یک روز، میخواهم مادر، همسر و عروس نباشم.
صدای سارا رشته افکارم را پاره میکند: مامان یه دیقه میآی بگی من چی بپوشم؟ قرار بود یه روز اون روسری گلبهیتو بدی سرم کنم. امروز میدیش؟ مامان مامااااااااان چرا جواب نمیدی؟! صد دفعه گفتم منو ببر یه دکتر پوست، حالا با این جوشای قد نخود صورتم چطوری بیام نامزدی عمه؟
امیر نگاهش را از صورتم نمیگیرد. سپهر دوان دوان میآید کنار تخت و خودش را روی بدن نیمه جانم میاندازد: مامانی من گرسنمه پاشو دیگه!
دستم را با تمام توان میکشد: مامانی دگمه رباتم بازم خراب شد پاشو درستش کن!
دستم را آزاد میکنم. شقیقههایم را آرام میمالم. امیر هنوز گیج و ساکت کنار تخت نشسته. با لحنی ملتمسانه میگوید: پاشو مامان گلی، میدونی اگه تو، توی این مراسم نباشی هیشکی نیست کمک مادر باشه، اونم دستپاچه میشه و هی حرص میخوره. پاشو مامان گلی، فردا شب میایم. تو ماشین وقت داری بخوابی. تا اونجا استراحت کن!
در راه رفتن به خانه مادر امیر، سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه دادهام. از آینه پشت آفتابگیر صندلی عقب را نگاه میکنم. سارا هدفون در گوش، سرش را تکان میدهد و چیزی زمزمه میکند. سپهر با چراغهای رقصان رباتش بازی میکند. امیر به جاده روبرو چشم دوخته و آرام میراند: یه چایی به ما نمیدی مامان گلی؟
خیلی قشنگ بود. درود بر شما!
خیلی قشنگ بود. درود بر شما!
امیدوارم همواره در حال قد کشیدن باشید. سپاس از شما
امیدوارم همیشه در فضای خانواده گرمتان باشید .گرچه سخت است ولی قدر این لحظه هارو بدونید
می تونید تنها تفاوت ما ایرانی ها با سایر مردم دنیا چیه؟ همینکه نمی تونیم نه بگیم و روی حرفمون بمونیم و از طرفی بخاطر فامیل و قوم و خویش باید خودمون رو به نابودی بکشونیم. متن خوب و رسایی داشتید. یک توصیف داستانی خوب
وقتی زن، یک نَیِ نرم ولطیف به خانوادهاش میگهقَدرش خیلی بیش از حد مشخص میشه.احتیاج نیست شدت عمل به خرج بده.اوتکیه گاه امنیت خانوادهست؛وقتی سارا با آرامش توی ماشین به آهنگش گوش داد،احساس آرامش کردم.درود
زمان می گذرد و با خود همه چیز را تغییر می دهد. ما نقش های متفاوت زندگی خود را در گذر زمان بازی می کنیم. کودک، نوجوان…خاله، عمه،عروس، خواهرشوهر، زن دایی، زن عمو….راستی چه چیزی تغییر می کند که نیلو تبدیل به مامان گلی می شود؟ متن زیبایی بود و موفق باشید.
همیشه مردها میتونن کار داشته باشن .و یا یه خلوتی درست کنن یه جای امن اما خانوما تا بیان بگن نه کلی داستان تغییر میکنه
وای خدا واقعا چرا ما نمی تونیم یه روزهایی که فقط دلمون خودمون رو می خواد ، تنها باشیم ؟
متن خوب و هنرمندانه ای بود . مخصوصا خیلی حرفه ای به پایان رسید .
موفق باشید
من یکبار نظر داده بودم اما ظاهرا ثبت نشده
واقعا کی ما از این مسئولیت های شبانه روزی راحت میشیم . منم خیلی وقت ها دلم می خواهد بی نقش زندگی کنم.لا اقل چند روز در سال .
متن خوب و هنرمندانه ای بود با یک پایان حرفه ای
موفق باشید
متن زیبایی بود ولی فکر نمیکنید دختر. پسر. عمه. و شوهر توقعاتی از ما دارند وما باید وضیفه مان را در قبال هر یک از اعضای خانواده درست انجام دهیم وخودمان را هم که عضو اصلی خانواده هستیم تحویل بگیریم اما نه روزیکه باید به مراسم جشن خواهر شوهر بریم.
درود بر شما
قلمتون سبز
چه زیبا حال خیلیها را توصیف کردید!