شیطنت :
یواشکی در را باز کردم
و پاورچین پاورچین به اتاق رفتم که از پشت سرم صدای مامان را شنیدم.
ـ سلام زهرا جان چرا دزدکی میای مادر؟
ـ سلام مامان جون، نه…نه گفتم شاید خواب باشی بی سروصدا اومدم.
ـ وا… الان چه وقته خوابه مادر. دستهاتو بشور بیا سر سفره. لوبیا پلو پختم.
وقتی مامان گفت لوبیاپلو پخته آه از نهادم بلند شد. کاش روز دیگهای رو برای خوردن ساندویچ انتخاب میکردم.
من نمیدانم چرا این مامانها قبل از اینکه غذایی درست کنند با بچههاشان هماهنگ نمیکنند؟
رفتم تو اتاقم و مقنعهام را درآوردم و روسری سرم کردم و گره محکمی زدم تا نکنه روسری از سرم بیفته!
مامان سر سفره نشسته بود و منتظر من بود.
یاد ندارم هیچ وقت با بوی لوبیا پلو حالم بد شده باشد اما حالا بوی لوبیا پلو دلم را میزد. همین که قاشق را به طرف دهانم بردم حالت تهوع گرفتم. به زور یک قاشق لوبیا پلو تو دهانم گذاشتم. خیلی طول کشید تا همان لقمه را هم قورت بدهم. مامان نگاهی بهم انداخت و گفت: چیزی تو مدرسه خوردی؟ تو هیچ موقع اینطوری، این قدر بی میل، لوبیاپلو نمیخوری؟
گفتم: یک کم دلم درد میکنه میل ندارم.
مامان بیچاره ترسید و گفت: ببینم کجای دلت درد میکنه، حالت تهوع هم داری؟ کبری خانم میگفت دخترش دل درد گرفته، اشتها به غذا هم نداشته، تا به خودشون بجنبند آپاندیسش عود کرده! نکنه برای تو هم آپاندیست باشه؟ گفتم: نه امروز زیاد گشنهم نیست. یک کم بخوابم خوب میشم.
بعد همان طور که دلم را گرفته بودم پاشدم رفتم تو اتاق.
خوردن یک ساندویچ گندهی سوسیس، آن هم با یک نان اضافه حسابی سنگینم کرده بود.
آخه هیچ وقت یک ساندویچ کامل نخورده بودم. همیشه مجبور بودم ساندویچ به اون خوشمزگی را با سمیرا شریک بشوم چون نصف پولش را او میداد. عباس آقا ساندویچی هم انگار پارتی بازی میکرد و ساندویچ بزرگه را به سمیرا میداد و کوچک را به من. شاید چون سمیرا از من خیلی گندهتر بود! حتما با خودش میگفت این طفلک با این ساندویچ سیر نمیشه.
نمیدانم چقدر خوابیده بودم که مامان با تکانهایی که به دستهایم میداد از خواب بیدارم کرد.
ـ مامان جان پاشو چقدر میخوابی؟ عرق کردی. چرا روسریتو اینطور محکم بستی؟
خواست گره روسریم را باز کند.
محکم گره روسری را گرفتم و گفتم: نه نه ….خوبه بازش نکن!
مامان تعجب کرد و گفت هیچ معلومه امروز چت شده؟ گفتم هیچی!
و زود پاشدم و رفتم دستشویی.
مامان صدایم کرد و گفت: وایستا ببینم دلت خوب شد؟ گفتم: آره بهترم.
وقتی از دستشویی آمدم مامان گفت: امروز خیلی عجیب غریب شدی میشه بگی چه خبره؟
گفتم: چطور مگه؟
مامان گفت: همین که از وقتی که اومدی این روسری از سرت نیفتاده، ناهار نخوردی، دلت درد میکنه… بازم بگم؟
گفتم: مامان امروز به من گیر دادیها!
و برای این که مامان دیگه ادامه نده سریع رفتم سراغ درس و مشقم.
عصر که بابا آمد خانه اخمهایش تو هم بود.
با تکان دادن کلهاش جواب سلام من را داد و یکراست رفت تو آشپزخانه.
خبری از مامان و بابا نبود. دلم شور زد نکنه بو برده باشند. به خودم دلداری دادم و گفتم نه، عباس آقا ساندویچی دهانش قرصه! که یکدفعه مامان با عصبانیت صدایم کرد. بدو دویدم رفتم تو آشپزخانه. مامان دست به سینه به کابینت تکیه داده بود. بابا هم زانویش را در بغلش گرفته بود و به موکت آشپزخانه خیره شده بود. مامان گفت: روسریتو بردار.
آب دهانم را قورت دادم و در حالی که صدایم میلرزید گفتم چ..چ..چ..را؟
مامان گوشوارههایم را که در مشتش بود به من نشان داد و گفت: خجالت نکشیدی! یعنی جلوی اون شکم واموندهات را نمیتوانستی بگیری؟ آخه آدم گوشوارهاش را برای یک ساندویچ گرو میگذارد؟
سرم را پایین انداختم و بغض کردم و توی دلم به عباس آقای دهن لق فحش دادم. البته موضوع به همین جا ختم به خیر نشد و من کتک مفصلی خوردم.
از آن به بعد هم هر پنهانکاری که میکنم یک جورایی لو میرود و رسوا میشوم.
گوینده: دتیس
موزیک پادکست: قطعهای با نام آهنگ اندوهناک Cancion Triste از جسی کوک آهنگساز کانادایی
شیطنت دیگری از همین نویسنده بخوانید، از دوران نوجوانی:
چه قصه ي كودكانه ي شيريني?
امان از بچه ها، با این کارهای یواشکی…خیلی خوب بود.
یاد کارهایی افتادم که تو بچه گی انجام دادم.موفق باشید.
داستان جالبی بود و داستان شیطنت های بچگی را خوب نشان دادید. نکته مثبت داستان هم این بود که خواننده تا اخر داستان متوجه نمیشد کاربرد روسری در داستان چیست …?
موفق باشید
خیلی جالب بود. یاد این کارهای بچگی بخیر! :))
من فکر کردم یه بلایی به سر موهاش آورده خیلی جالب بود.
داستان شیرینه
داستان شیرینیه؛منتظراین رنج سنی نبودم.
عجب یواشکی جالبی!! اصلا به این فکر نمی کردم که تهش اینجوری تموم شه. گرو گذاشتن گوشواره به خاطر شکم!! جالب بود و بامزه
نووووووووش جان اول کتک دوم ساندویچ.. ????
روایت خوبی بود از یک پنهان کاری کودکانه .متن کشش کافی رو داشت تا مخاطب منتظرب مونه ببینه داستان روسری چیه؟
حالا من فکر می کردم موهاش رو قایمکی رنگ کرده …
و نکته ی دیگه این که رفتار بزرگترها تنها دلیل پنهانکاری بچه هاست گرچه والدین همیشه دلسوزانه چیزهایی رو ممنوع می کنند .
متن بالا که ناشناس ارسال شد . رو من نوشتم . نفیسه
خیلی خیلی جالب بوداینکه کار یواشکی فرزندان از پدرو مادر هیچ وقت پنهان نمیمونه یاد شیطنتای بچگیم افتادم ممنون از داستان شیرینتون
خیلی خیلی جالب بودممنون از متن زیبایتان
خیلی عالی بود! روسری را خوب تا آخر کشاندید!
خیلی بامزه و جالب بود
عالی و بامزه
دوباره خواندم و خندیدم 🙂 خیلی خوب نوشته بودید!
یه جفت گوشواره برا یه ساندویح سوسیس عجب شجاعتی تو عالم بچگی که هنوز دو دو تا یاد نگرفتیم، چه راحت میگذریم برای بدست آوردن
خیلی جالب بود یاد بچگی خودم افتادم
خیلی بامزه بود.
دوباره نظرمیدم.خیلی شیرین بود،مخصوصا که داستانی نوشته بودید وتعلیق داشت.البته تصویر به کمک متن اومده بود.روسری وشکم سیر مارا به گوشواره میرساند.
این داستان زیبارو قبلتر هم در خانواده آنلاین خوانده بودم اما حالا هم با خواندن آن همان قدر لذت بردم. خیلی شیرین بود موفق باشید
وای که بوی ساندویچی های اماده با اون هم ادویه ادم رو مسخ میکنه ?
به یاد این ضرب المثل افتادم: شکم گرسنه ایمان ندارد!
ولی فکر کنم مزه اون ساندویچ تا ابد زیر دندونتون بمونه