دوباره موهای طلاییاش را نوازش کردم. اصلا به فکرم نمیرسید که شوهری با موهای طلایی پرپشت که انتهای آنها حلقههای مواج مثل موجهای دریاست، گیرم بیاید. از خوشحالی لبم را گزیدم و دوباره پرت شدم به روزی که برای بله برون من آمده بودند. وقتی همه سراپا گوش شدند تا من شرطم را بگویم. چقدر لحظهی باشکوهی بود. وقتی شرطم را گفتم تمام چشمها به حیرت و اعجاب گرد شد جز چشمهای این مهربانی که حالا کنار من عین پسرم آرام خوابیده است. پسرم دوساعت پیش خوابید. او هم به پدرش میماند یا پدرش به او میماند؟ نمیدانم ولی هر دو وقت نوازش طلایی موهایشان لبخندی محو گوشهی لبشان مینشیند. پسرم را میدانم که فرشتهها میخندانندش. او را که؟
ساعت الان چند است؟ چند روز که ننوشتهام، انگار کسی را گم کردم. برای همین نوشتن، چقدر اخم و غرغر از غریبه و آشنا را به جان خریدم؟ وای اگر او بمیرد چه؟ وای نه. خدا نکند. پشتم تیری از سرما میکشد و دستهایم یخ میزند. دستم را پس میکشم تا بیدارش نکنم. خدا نکند. آیا دوباره من میمانم و یک دریا آدمهای خنجر به دست برای به برده کشانده شدنم بابت لباسهای جورواجور و عملهای زیبایی؟ آیا دوباره باید زور بزنم تا بگویم که خواهش دارم برای یک بار که شده، فکرم، کارم و عملکردم را ببینید و بعد قضاوت کنید. آیا دوباره باید ثابت کنم که مرا همانطور که در آغاز، اول وجود پیدا کردم بعد جنسیتم شکل گرفت، ببینید. قطره اشکی تند و آرام سر میخورد و به بالشم میافتد. آرام در تار و پودش فرو میرود. نه. خدا نکند.
انگار دیروز بود. قبل از دیدنش، خانوادهام، دوستانم و حتی همکارانم با پیشنهادهای عجیب برای دیده شدنم و تنها نماندنم از عمل زیبایی بینی گرفته تا بوتاکس صورت و پروتز چنان دورهامکردند که احساس کردم کم مانده است خفه شوم. بالاخره روزی مرخصی گرفتم و بیرون رفتم تا نفس تازه کنم. پارک که رسیدم نیمکتی پیدا کردم و نشستم. تمام حوادث گذشته در یک لحظه یادم آمد و بعد قطرههای اشک شد و همراهش قلمم تند تند جوهر بر دفترم ریخت. چند مدت در آن حال ماندم، به یاد نمیآورم. بالاخره باران جوهر و صورتم با هم تمام شد و نفسم جا آمد. سر برداشتم. دیدمش که او کنار جدول ایستاده است و چشم ازم بر نمیدارد. دفتر را بستم و نیکمت را رها کردم. طرفم آمد و گفت: میخواهد فقط با من حرف بزند. آن موقع را چقدر خوب یادم مانده است. اصلا درنگ نکردم، فقط چشم بستم و دهان باز کردم. تمامی بارهای ناگفته را کلمه ساختم، بیرون ریختم و سبک شدم. اینگونه حس تلخم را به غریبهای گفتم که بعدها بهترین یارم شد.
شرطم را برای زندگیام به همین صورت، قاطعانه گفتم:
من میخواهم هم کار کنم، هم بنویسم و هم درس بخوانم. اینها هم وقت میخواهد فقط برای خودم…
پتو را کنار زدم و خمیازهای کشیدم. یکی دو ساعت برای نوشتن وقت میخواستم تا صبح هم به موقع سرکارم برسم. پشت میزم نشستم و چراغ را روشن کردم.
مانیتور روشن بود. کلیک کردم تا صفحه ی ورود باز شد. با خواندنش لبخند به لبم نشست:
کجاست یاری کنندهای که مرا یاری کند؟ حسین بن علی علیهالسلام.
چه شرط جالبی!
درخواست خیلی خوبی داشتید.در مورد عمل زیبایی و بوتاکس…. هم که دیگران پیشنهاد می دهند، خیلی خوب اشاره کردید.
امیدوارم قلمتان همواره نویسا باشد بانو
احسنت به همه دختران فهمیده ای که در عوض شروط مادی، چنین شرطهای خوبی برای ازدواج می گذارند. البته مادیات هم در حد معقول مهمه ?
شرط های این چنینی یک بعد قضیه س و همراهی برای رسیدن به این شرط بعدی دیگر. کاش همه در پذیرفتن و انجام و همراهی شرطهای اینچنینی صادق باشند.
نمیدونم متنتون برای من گنگ بود با من متمرکز نبودم و دوبار خوندم تا کامل درکش کنم
اینکه چشم همه وا موند و طرف ترس از دست دادن .داره نکته ظریف و مهمی بود
دوست عزیزم قشنگ بود حسی که من هم در دوران پیش عز ازدواج تجربه اش کردم میان مردمی که نمی توانند از قید بندهای ظاهری رها شوند نمی دانم شاید نمی خواهند
قلمت مانا
سپاس. جالب بود 🙂
جالب بود وقابل تامل