آخر هفتهها، همه سوار ماشین میشدیم و میرفتیم قزوین خانهی مامانبزرگ و بابابزرگ.
چهار تا بچهی قد و نیم قد، به محض ورود، حمله میکردیم به خوراکیهای توی یخچال و نانقندیهای بالای فریزر و شکلاتهای توی زیرزمین. از این سو به آن سو میدویدیم، سرک میکشیدیم توی حیاط خلوت مامان بزرگ که در آن یک حوض آبیرنگ با چند ماهی قرمز داشت که بازماندهی سفرههای هفت سین بودند. دست توی حوض میبردیم، خاک را آبپاشی میکردیم، میرفتیم سروقت کاکتوسهای عجیب غریب و گُل ماری که مثل آبشار پایین آمده بود. بعد تلویزیون را روشن میکردیم و در خانه ولوله راه میانداختیم. پدرم با شرمندگی میگفت: ببخشید حاجخانم، این بچههای ما عین قوم مغولند.
اما مامان بزرگ میخندید.
بعد چای و نارنج میآورد، میوه میشست. توی سینی بزرگ مسی، پنج پیمانه برنج پاک میکرد، مرغ بار میگذاشت، هل میسابید، زرشک خیس میکرد و بوی زعفران که بلند میشد دیگر زرشک پلو آماده شده بود و فریاد شادی ما به هوا میرفت.
آن وقت، ناهار را که برایمان میکشید، میگفت: ببخشید، شما بخورید، من برم نمازم رو بخونم….
مامان میگفت: مامان جان بیا حالا ناهارتو بخور، نماز دیر که نمیشه.
بابا میگفت: حاج خانم، بدون شما که تن ما نمیچسبه.
ما نق میزدیم: مامان بزرگ، اینجوری حالگیریه که…
اما مامان بزرگ میگفت: ننه من نمازمو بخونم، شما ناهارتون رو بخورید.
و بعد میرفت و ما تند تند مشغول کشیدن و خوردن و تقسیم تهدیگ میشدیم.
اما مامان بزرگ میرفت توی اتاقش و آهسته پیچ رادیو را باز میکرد،
آرام وضو میگرفت و اذان و اقامه میخواند،
آرام سجادهاش را باز میکرد و چادر و مقنعهاش را میپوشید،
بعد میایستاد،
دو دستش را بغل گوشهایش میگذاشت و بعد از چند ثانیه تمرکز میگفت: الله اکبر…
حالا سالهاست که از آن روزها میگذرد. هر بار که از دنیای پر سر و صدایی که درست کردهایم، خسته و درمانده میشوم و دلم میخواهد بخزم در خلوت خودم، و کمی آرام بگیرم و برای خودم فکر کنم به همان چیزهایی که دوست دارم بهشان فکر کنم، یا زمزمهشان کنم… درست در همان لحظه، یاد مامان بزرگم میافتم، یاد خانهاش و یاد حیاط خلوت باصفایش.
گوینده: دتیس
موزیک پادکست قطعهای با نام «شاید» از ایروما Yiruma آهنگساز کرهای
متن زیر نیز یک خاطرهای از خاطرات کودکی را به تصویر میکشد:
یاد مادربرزگ های نازنینمون به خیر دوست من. موفق باشید
یادشون همیشه گرامی…سپاس خانم سردشتی عزیز
خداوند همه ی پدربزرگ و مادربزرگها رفته رو بیامرزه که برکت همه ی خونه ها بودن و هستن. براستی تنها کسانی هستند که از سروصدای نوه ها آزرده نمیشن.
ممنون از متن خوبتون
همینطوره خانم بلوری عزیز. سپاس از نظرتون
زیبا، خاطره انگیز و ئوستالژیک بود ?
ممنونم خانم خودی عزیز
سلام سمیرا جان
لذت بردم. چه مامانبزرگ خوبی! و منن شما چه جزئیات خوبی!
سلام شکوفه جان،
سپاس از مهرتون
زیبا ودلنشین.با ارزوی موفقیت روز افزون
ممنونم خانم محمدی عزیز
مارا بردید به ایام جوانی وبچه هامان که در خانه مادر بزرگ چه ولوله ها به پا نمیکردند کاش میشد اونروزا دوباره برگرده.
سپاس دوست عزیز،
همینطوره …
خیلی زیبا بود. یادشون گرامی
ممنونم خانم طالبی عزیز
چقدر مادر بزرگ این داستان آشناست برایم . بوی مادر بزرگ خودم را می داد .خیلی لذت بردم . ترکیب صدا و متن عالی بود
موفق باشید
چقدر عالی، خیلی خوشحالم نفیسه جان که با فضای خاطره احساس نزدیکی کردید.
سمیرا جان
خیلی زیبا بود…
کوتاه اما پر از حس بود…
چند بار بغض آمد و ته گلوم نشست
باز هم منتظر نوشتههای زیباست هستم
سپاس سمانه جان از محبت شما
خوشا به حال آنان که این تجارب عالی را دارند و در ذهن و در دفتر معانی آن ها را ابدی میکنند. داشتن این تجارب نورانی یک نعمت و ارج نهادن به آنها نعمتی مضاعف. پاینده باشید.
سپاس بسیار از مهر شما.
ممنون خیلی چه دلچسب بود سمیرا خانم اشک مرا در آوردی
چون منهم دو مادر بزرگ نازنین داشتم درشهر قزوین و روز هایی گرم و شیرین ، که تابستان هامی رفتم و نوبتی در خانه های شان می ماندم به همراه آنها هر روز به مسجد و بازار می رفتم روحشان شاد یادشان گرامی این مادر بزرگ های با فرهنگ وست داشتنی
ببخشید که ناراحتتان کردم.
اما از طرفی، خوشحالم که این متن تداعی کننده ی لحظات شیرین و خوشی شد که در کنار دو مادربزرگ بزرگوارتان بودید.
اانسان باید بخت یارش باشد که چنین خاطرههایی برایش ساختهشود.
گل گفتید! واقعا همینطور است. خاطره های شیرین…
یاد همه مادر بزرگها به خیر
روحشان شاد. شاهمرادی
سپاس…یادشان گرامی و جاوید.
سلام سمیراجان
دست گذاشتیدروی کهن الگوها!مادربزرگ،پدربزرگ،حوض آبی!!
سلام خانم دورودیان عزیز. ممنونم از توجه تان
خیلی متن زیبا و دلنشینی بود.مادر بزرگ سمبل آرامش و محبت ،دعای خیر،
متناتون رو دوست دارم
موفق باشید دوست عزیز
همینطور است که به زیبایی نوشتید. سمبل آرامش و دعای خیر. ممنونم از شما
روزگار قشنگی بود آن خانه ها و آن آرامش . خداقوت دوست عزیز
سپاس از محبت شما. بله، خانه های باصفا و پرآرامش…
خیلی بامزه بود من یاد یکی از آشنایانمون افتادم که اهل شهریار بودند و صبح به صبح همینطور نوه ها می ریختند و یخچال رو خالی می کردند ما خودمون زیاد نبودیم دیدن این چیزها خیلی برامون جالب بود هنوزم تعریف می کنیم و می خندیم خیلی نوشته تونو دوست داشتم موفق باشی سمیرا جون
ممنونم پری ناز جان. خاطره ی خیلی جالبی نوشتید. خدا قوت به آن نوه ها 🙂
یاد خونه مادربزرگم افتادم ،موفق باشید
چه عالی!
ممنونم
با سلام
حیف که این متن تکراری بود
قبلن گذاشته شده بود
من خیلی مشتاقم نوشته های جدید از خانم قاسمی عزیز بخونم
نوشتههاشون رو دوستدارم
خیلی ممنونم از شما که به نوشته های بنده انقدر لطف دارید. من هم مشتاقم داستانهای شما را بخوانم. خوشحالم که “خانواده آنلاین” فرصتی ایجاد کرده تا از طریق نوشته ها، با دوستان عزیز آشنا شویم.
فعلا که ۳۳سالمه دلم میخواد منم مادربزرگ شدم مادربزگ خیلی خیلی جالبی باشم.حیات خلوت خودمو داشته باشم.گاهی این جور نوشته ها میتونه به ادم مسیر بده.سمیرا جان نوشته هاتو دوست دارم.در پناه خدا عزیزم
حیات خلوت داشتن خیلی لذت بخش است. ممنونم از پیام پرمهرتان
سمیراجان سلام
متن خوبت رو خوندم . این که الان در این عصر در خلوت خودت حس و حال مادربزرگت را در دوران قدیم یادآوری می کنی خیلی خوبه . چون مادربزرگت موفق شده از خودش یه یاد خیلی خوب و پررنگی در ذهنت به جای بگذاره که عادتش را دوباره به شیوه ای متفاوت در خلوت خودت به فکر کردن بگذرانی .
ممنونم بابت اشتراکگذاری این متن خوبت
سلام زهرا جان
من هم از دیدگاه ارزشمند شما متشکرم. نکته ی ظریفی مطرح کردید.
دوباره خواندم و لذت بردم. مرور خاطرات کودکی هیچوقت تکراری نمیشود.
لطف کردید.
من هم همینطور فکر می کنم.
متنی کوتاه اما زیبا و دلنشین بود. موفق باشید