چای و نارنج و حیاط خلوت مامان‌بزرگ

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: سمیرا قاسمی

چای و نارنج

آخر هفته‌ها، همه سوار ماشین می‌شدیم و می‌رفتیم قزوین خانه‌ی مامان‌بزرگ و بابابزرگ.

چهار تا بچه‌ی قد و نیم قد، به محض ورود، حمله می‌کردیم به خوراکی‌های توی یخچال و نان‌قندی‎های بالای فریزر و شکلات‌های توی زیرزمین. از این سو به آن سو می‌دویدیم، سرک می‌کشیدیم توی حیاط خلوت مامان بزرگ که در آن یک حوض آبی‌رنگ با چند ماهی قرمز داشت که بازمانده‌ی سفره‌های هفت سین بودند. دست توی حوض می‌بردیم، خاک را آب‌پاشی می‌کردیم، می‌رفتیم سروقت کاکتوس‌های عجیب غریب و گُل ماری که مثل آبشار پایین آمده بود. بعد تلویزیون را روشن می‌کردیم و در خانه ولوله راه می‌انداختیم. پدرم با شرمندگی می‌گفت: ببخشید حاج‌خانم، این بچه‌های ما عین قوم مغولند.

اما مامان بزرگ می‌خندید.

بعد چای و نارنج می‌آورد، میوه می‌شست. توی سینی بزرگ مسی، پنج پیمانه برنج پاک می‌کرد، مرغ بار می‌گذاشت، هل می‌سابید، زرشک خیس می‌کرد و بوی زعفران که بلند می‌شد دیگر زرشک پلو آماده شده بود و فریاد شادی ما به هوا می‌رفت.

آن وقت، ناهار را که برایمان می‌کشید، می‌گفت: ببخشید، شما بخورید، من برم نمازم رو بخونم….

مامان می‌گفت:  مامان جان بیا حالا ناهارتو بخور، نماز دیر که نمیشه.

بابا می‌گفت: حاج خانم، بدون شما که تن ما نمی‌چسبه.

ما نق می‌زدیم:  مامان بزرگ، اینجوری حالگیریه که…

اما مامان بزرگ می‌گفت:  ننه من نمازمو بخونم، شما ناهارتون رو بخورید.

و بعد می‌رفت و ما تند تند مشغول کشیدن و خوردن و تقسیم ته‌دیگ می‌شدیم.

اما مامان بزرگ می‌رفت توی اتاقش و آهسته پیچ رادیو را باز می‌کرد،

آرام وضو می‌گرفت و اذان و اقامه می‌خواند،

آرام سجاده‌اش را باز می‌کرد و چادر و مقنعه‌اش را می‌پوشید،

بعد می‌ایستاد،

دو دستش را بغل گوش‌هایش می‌گذاشت و بعد از چند ثانیه تمرکز می‌گفت: الله اکبر…

حالا سال‌هاست که از آن روزها می‌گذرد. هر بار که از دنیای پر سر و صدایی که درست کرده‌ایم، خسته و درمانده می‌شوم و دلم می‌خواهد بخزم در خلوت خودم، و کمی ‌آرام بگیرم و برای خودم فکر کنم به همان چیزهایی که دوست دارم بهشان فکر کنم، یا زمزمه‌شان کنم… درست در همان لحظه، یاد مامان بزرگم می‎‌افتم، یاد خانه‌اش و یاد حیاط خلوت باصفایش.

 

چای و نارنج و حیاط خلوت مامان‌بزرگ
گوینده: دتیس
موزیک پادکست قطعه‌ای با نام «شاید» از ایروما Yiruma آهنگساز کره‌ای

 

 

 

 

متن زیر نیز یک خاطره‌ای از خاطرات کودکی را به تصویر می‌کشد:

زرافشان خانم! بساط سفره را جمع کن!

مطالب مرتبط
45 دیدگاه‌ها
  1. فهیمه سردشتی می‌گوید

    یاد مادربرزگ های نازنینمون به خیر دوست من. موفق باشید

    1. سمیرا می‌گوید

      یادشون همیشه گرامی…سپاس خانم سردشتی عزیز

  2. یاسمن بلوری می‌گوید

    خداوند همه ی پدربزرگ و مادربزرگها رفته رو بیامرزه که برکت همه ی خونه ها بودن و هستن. براستی تنها کسانی هستند که از سروصدای نوه ها آزرده نمیشن.
    ممنون از متن خوبتون

    1. سمیرا می‌گوید

      همینطوره خانم بلوری عزیز. سپاس از نظرتون

  3. اذین خودی می‌گوید

    زیبا، خاطره انگیز و ئوستالژیک بود ?

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم خانم خودی عزیز

  4. شکوفه صمدی می‌گوید

    سلام سمیرا جان
    لذت بردم. چه مامان‌بزرگ خوبی! و منن شما چه جزئیات خوبی!

    1. سمیرا می‌گوید

      سلام شکوفه جان،
      سپاس از مهرتون

  5. بهاره محمدی می‌گوید

    زیبا ودلنشین.با ارزوی موفقیت روز افزون

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم خانم محمدی عزیز

  6. ناشناس می‌گوید

    مارا بردید به ایام جوانی وبچه هامان که در خانه مادر بزرگ چه ولوله ها به پا نمیکردند کاش میشد اونروزا دوباره برگرده.

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس دوست عزیز،
      همینطوره …

  7. شهین طالبی می‌گوید

    خیلی زیبا بود. یادشون گرامی

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم خانم طالبی عزیز

  8. نفیسه می‌گوید

    چقدر مادر بزرگ این داستان آشناست برایم . بوی مادر بزرگ خودم را می داد .خیلی لذت بردم . ترکیب صدا و متن عالی بود
    موفق باشید

    1. سمیرا می‌گوید

      چقدر عالی، خیلی خوشحالم نفیسه جان که با فضای خاطره احساس نزدیکی کردید.

  9. سمانه می‌گوید

    سمیرا جان
    خیلی زیبا بود…
    کوتاه اما پر از حس بود…
    چند بار بغض آمد و ته گلوم نشست
    باز هم منتظر نوشته‌های زیباست هستم

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس سمانه جان از محبت شما

  10. مهدی می‌گوید

    خوشا به حال آنان که این تجارب عالی را دارند و در ذهن و در دفتر معانی آن ها را ابدی می‌کنند. داشتن این تجارب نورانی یک نعمت و ارج نهادن به آنها نعمتی مضاعف. پاینده باشید.

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس بسیار از مهر شما.

  11. شهلا اسدی تهرانی می‌گوید

    ممنون خیلی چه دلچسب بود سمیرا خانم اشک مرا در آوردی
    چون منهم دو مادر بزرگ نازنین داشتم درشهر قزوین و روز هایی گرم و شیرین ، که تابستان هامی رفتم و نوبتی در خانه های شان می ماندم به همراه آنها هر روز به مسجد و بازار می رفتم روحشان شاد یادشان گرامی این مادر بزرگ های با فرهنگ وست داشتنی

    1. سمیرا می‌گوید

      ببخشید که ناراحتتان کردم.
      اما از طرفی، خوشحالم که این متن تداعی کننده ی لحظات شیرین و خوشی شد که در کنار دو مادربزرگ بزرگوارتان بودید.

  12. دینا کاویانی می‌گوید

    اانسان باید بخت یارش باشد که چنین خاطره‌هایی برایش ساخته‌شود.

    1. سمیرا می‌گوید

      گل گفتید! واقعا همینطور است. خاطره های شیرین…

  13. شاهمرادی می‌گوید

    یاد همه مادر بزرگها به خیر
    روحشان شاد. شاهمرادی

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس…یادشان گرامی و جاوید.

  14. زهرادورودیان می‌گوید

    سلام سمیراجان
    دست گذاشتیدروی کهن الگوها!مادربزرگ،پدربزرگ،حوض آبی!!

    1. سمیرا می‌گوید

      سلام خانم دورودیان عزیز. ممنونم از توجه تان

  15. فرشته خانی می‌گوید

    خیلی متن زیبا و دلنشینی بود.مادر بزرگ سمبل آرامش و محبت ،دعای خیر،
    متناتون رو دوست دارم
    موفق باشید دوست عزیز

    1. سمیرا می‌گوید

      همینطور است که به زیبایی نوشتید. سمبل آرامش و دعای خیر. ممنونم از شما

  16. مریم عاطفی می‌گوید

    روزگار قشنگی بود آن خانه ها و آن آرامش . خداقوت دوست عزیز

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از محبت شما. بله، خانه های باصفا و پرآرامش…

  17. پری ناز می‌گوید

    خیلی بامزه بود من یاد یکی از آشنایانمون افتادم که اهل شهریار بودند و صبح به صبح همینطور نوه ها می ریختند و یخچال رو خالی می کردند ما خودمون زیاد نبودیم دیدن این چیزها خیلی برامون جالب بود هنوزم تعریف می کنیم و می خندیم خیلی نوشته تونو دوست داشتم موفق باشی سمیرا جون

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم پری ناز جان. خاطره ی خیلی جالبی نوشتید. خدا قوت به آن نوه ها 🙂

  18. خطیبی می‌گوید

    یاد خونه مادربزرگم افتادم ،موفق باشید

    1. سمیرا می‌گوید

      چه عالی!
      ممنونم

  19. حدیث می‌گوید

    با سلام
    حیف که این متن تکراری بود
    قبلن گذاشته شده بود
    من خیلی مشتاقم نوشته های جدید از خانم قاسمی عزیز بخونم
    نوشته‌هاشون رو دوستدارم

    1. سمیرا می‌گوید

      خیلی ممنونم از شما که به نوشته های بنده انقدر لطف دارید. من هم مشتاقم داستانهای شما را بخوانم. خوشحالم که “خانواده آنلاین” فرصتی ایجاد کرده تا از طریق نوشته ها، با دوستان عزیز آشنا شویم.

  20. فرنگیس می‌گوید

    فعلا که ۳۳سالمه دلم میخواد منم مادربزرگ شدم مادربزگ خیلی خیلی جالبی باشم.حیات خلوت خودمو داشته باشم.گاهی این جور نوشته ها میتونه به ادم مسیر بده.سمیرا جان نوشته هاتو دوست دارم.در پناه خدا عزیزم

    1. سمیرا می‌گوید

      حیات خلوت داشتن خیلی لذت بخش است. ممنونم از پیام پرمهرتان

  21. زهرا می‌گوید

    سمیراجان سلام

    متن خوبت رو خوندم . این که الان در این عصر در خلوت خودت حس و حال مادربزرگت را در دوران قدیم یادآوری می کنی خیلی خوبه . چون مادربزرگت موفق شده از خودش یه یاد خیلی خوب و پررنگی در ذهنت به جای بگذاره که عادتش را دوباره به شیوه ای متفاوت در خلوت خودت به فکر کردن بگذرانی .

    ممنونم بابت اشتراک‌گذاری این متن خوبت

    1. سمیرا می‌گوید

      سلام زهرا جان
      من هم از دیدگاه ارزشمند شما متشکرم. نکته ی ظریفی مطرح کردید.

  22. بهاره محمدی می‌گوید

    دوباره خواندم و لذت بردم. مرور خاطرات کودکی هیچوقت تکراری نمی‌شود.

    1. سمیرا می‌گوید

      لطف کردید.
      من هم همینطور فکر می کنم.

  23. فرزانه صدقی می‌گوید

    متنی کوتاه اما زیبا و دلنشین بود. موفق باشید

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود