این چند روز دیگه بی خیال پروپوزال و استاد راهنما، استاد مشاور و پایاننامه و اعداد و ارقام بیپایان «آمار زیستی» شدم و به خودم یه مرخصی خفن دادم. خب، آخه عروسی دوست جونمه و الان هم با مامان اومدیم آرایشگاه.
اول مامان میشینه.
فریبا جون، جعبهی سنجاقها رو میگذاره روی میز و میخواد بهم یاد بده که یک سر «سنجاق مویی» رو خم کنم. میگه: آخه امروز دستیارام نیومدند، سپیدار جون!
کشوی پایین رو بیرون میکشه و از بین دستههای مو یک دسته رو که با رنگ موهای مامان هماهنگه، انتخاب میکنه، جمع میکنه و میگذاره روی سر مامان و با موهای مامان اونو میپوشونه و به مامان میگه: اگه سپیدار ازدواج کنه، شما خیلی تنها میشید!
من خودم رو آماده میکنم که لوس بشم و مامان کلی ازم تعریف کنه
و بگه خوب برای همینه که: به کس کسونش نمیدم، به همه کسونش نمیدم، به راه دورش نمیدم… اما مامان میگه: خب الانم، سپیدار تمام وقتش رو با من نمیگذرونه، دانشگاه و کلاس زبان میره، با دوستهاش میره بیرون، وقتهایی هم که خونهست، بیشتر توی اتاقشه.
تازه دخترها ازدواج که میکنند با همسرشون تقریبا باز هم پیش خودمون هستند…
نه فکر نکنم احساس تنهایی کنم…
من و همسرم میتونیم گردش و مسافرت بریم… خودم هم کلاسهای مختلف میرم، این طور نیست که با ازدواج سپیدار، احساس تنهایی و خلأ کنم…
با این که خیلی تعجب کردم ولی با لبخند همچنان وظیفهی دادن سنجاق به فریبا جون رو ادامه میدم و تصور میکنم مامان و بابا تنهایی باهم رفتند مسافرت و به جای اینکه برای هر چیزی نظر من رو بپرسند،
خودشون تصمیم میگیرند که چی کار کنند؟ کجا برند؟ چی بخورند؟
بعد یادم میافته که بیشتر وقتها با اینکه دلشون میخواسته جاهایی برند، اما به خاطر من چون درس داشتم یا حوصله نداشتم، اونها هم نرفتند، چون بابا دوست نداره من تو خونه تنها باشم… راستی خیلی باحاله،
مثل اول ازدواجشون که خودشون تنها بودند، یه دورهی جدید تو زندگیشون شروع میشه… مثل دوست عزیزم که امشب عروسیشه و من مطمئنم که دوستم یک قسمت از اوقاتش رو برای بودن با دوستاش در نظر میگیره و من اسمش رو میگذارم «وقتِ خوشِ دوستانه».
فریبا جون از کشوی سمت راست یه آینهی بزرگ برمیداره و میگیره پشت سر مامان تا مدل شنیون رو ببینه، واقعاَ قشنگ شده و حالا نوبت منه.
زیر دست فریبا جون هیچ کاری نمیتونم بکنم جز فکر کردن:
این مرحله هم بگذره آرامش بیشتری پیدا میکنم و شادی و بزن و برقص عروسی دوست جون خیلی عزیزم شروع میشه. مرحلهی قبلی انتخاب و خرید لباس بود که خیلی دقت کردم که در عین زیبایی و قیمت مناسب،
لباسم شبیه لباس نامزدی عروس نباشه،
چون فکر میکنم در شب عروسی فقط باید عروس بدرخشه و جلوه کنه و برام عجیبه که چرا بعضیها خودشون رو تقریبا یا دقیقا «شبیه عروس» درست میکنند.
مرحلهی آرایشگاه هم یک مرحلهی مهمه که آرایشگر کارشو درست انجام بده و زیباترت کنه، نه اینکه یه قیافهی «دفرمه» تحویل بده…
سپاس خانم طالبی عزیز،
به نکتهی مهمی اشاره کردید. اینکه هر کسی به تنهایی هم بتونه از زندگیش لذت ببره و وابسته به فرد دیگری نباشه. ?
بسیار خوب. خیلی مهمه که پدر و مادرها با ازدواج بچه هاشون حس تنهایی نداشته باشن. اینجوری بچه ها هم راحت تر میتونن مستقل بشن. مشکل بزرگ خانواده های ایرانی همینه که موقع جداشدن دختر و پیرسون کلی اشک میریزند و با همون اشکها لحظه های تنهایی بعد رو برای خودشون رقم میزنند.
ممنون از مطلب خوبتون و اشاره ی تیزبینانه ای که داشتید
به نظر من هم استقلال، لازمه رشده .ممنون از شما
خوشم اومد! برخلاف دیدگاه مرسوم! عالیه!
سلام خانم طالبی عزیز باز هم.قصه.وابستگی جوونا ب پدر ومادره. کاش بچه ها میفهمیدن پدر ومادرم احتیاج به استقلال وتنهایی دارند.
سلام دوستان موضوع بر میگرده به بی ملاحظگی جوانان واینکه درک کنند پدر ومادر هم باید برای خودشان خلوتی داشته باشند.
اون تنهایی اول ازدواج کجا و این تنهایی بعد سالها کجا…
دوست عزیز در داستانتون نگاه قشنگی به خانوده انداختید موفق باشید
چقدر خوبه که وقتی بچه ها بزرگ می شن همسران دیگه بیشتر به فکر خودشون باشن و سعی کنند نهایت لذت رو از زندگی ببرند. متن دلنشینی بود دوست من. موفق باشید.
درود بر شما
به نظر من این که پدر و مادر بتوانند آنقدر به بچه اعتماد به نفس و استقلال بدهند که وقت تنهایی که در هر صورت پیش خواهد آمد، به خوبی از پس خودشان بربیایند، ایده آل خواهد بود، هم برای پدر و مادر ، هم بچه ها و هم دیگران…
خیلی خوب بود.حس خوبی بهم داد.منتظرکلی ناله واشک بودم،ولی امیواری راجاری کرد.
به موضوع جالبی اشاره کردید ، قلمتان سبز
این یه امر طبیعیه که بچه ها بزرگ می شن و خانواده رو ترک می کنن،وچقدر خوبه که اونها رو مستقل بار بیاریم و به مرور آن بند ناف وابستگی رو قطع کنیم.و چقدر خوبه که ما بلد باشیم چگونه یه انسان مستقل بار بیاریم.
به نظر من اینکه غیر مستقیم ودر جای نا مناسب
بخواهیم اینو گوش زد کنیم باعث رنجش عزیزمون میشه و ممکنه او انتخاب اشتباهی بکنه
که بخواد بره تاا پدر و مادرش آزاد باشن
جالب بود
ما آدما بعضی وقتا دوستیمون مثل دوستی خاله خرسه اس
بهتره بگم ما مادرا
بچه ها خوشی زندگی پدر ومادر هستند ولی پدر ومادر هم باید برای خودشان وقت وخلوت داشته باشند
قلمت مانا دوست عزیز
فرزندان
فرزندان شما به حقیقت فرزندان شما نیستند
آنها دختران و پسران زندگی اند در سودای خویش
آنها از کوچه ی وجود شما می گذرند اما از شما نیستند
و اگرچه با شمایند به شما تعلق ندارند.
عشق خود را بر آنها نثار کنید
اما اندیشه هایتان را برای خود نگه دارید
زیرا آنها را نیز برای خود اندیشه ای دیگر است
جسم آنها را در خانه ی خود مسکن دهید اما روح آنان را آزاد گذارید.
جبران خلیل جبران
درود و سپاس بر دوستان گرامی و عزیز که متن رو خواندید و شنیدید و نظرات ارزشمندتون رو ثبت کردید.