صبح از خواب بیدار میشوم و همان کارهای همیشگی را میکنم. هیچ چیز جدیدی نیست. انتظار خبری هم نیست. انتظار هیچ و هیچ و هیچ اتفاق خوشی هم نیست. حتی غذا هم غذای جدیدی نیست؛ همان قیمه و قورمه.
پختن غذاها را از حفظ هستم. از بس تکرار کردم و تکرار کردم مغزم و دست و پاهام خودشان انگار همهی کارها را انجام میدهند و هیکل من را جابهجا میکنند.
خیلی وقت است دارم فکر میکنم. خیلی وقت است که این پرسش را با خودم تکرار میکنم. عشق ما چه شد؟ چه بلایی سرش آمد؟
جوابی نمیتوانم برایش پیدا کنم.
خورشت قورمه سبزی را بار گذاشتم.
جوش که آمد زیرش را کم کردم. برنج را توی پلوپز ریختم. درجه آن را تنظیم کردم.
گلدانها را آب دادم.
کمی لباس و وسایل ضروری برداشتم. آنها را توی ساک دستی گذاشتم. با خودم گفتم: دیگر وقتش رسیده. میروم، میروم تا ببینم چه کسی دلواپس من میشود. بلکه با این کار کسی به من توجه بکند.
توی خیابان قدم زدم تا ساعت ۱۱.
ساعت ۱۲ شد.
ساعت دو بعد از ظهر شد.
ساعت چهار بعد از ظهر باز کسی به یاد من نبود.
توی پارک نشستم. خسته شدم. واقعا چرا همسر و دو تا پسرم نباید نگران من بشوند وقتی من با ده دقیقه تاخیر نگرانشان میشوم؟
تلفن همراهم را چک کردم. نه! تماس بیپاسخ نداشتم.
به مادرم زنگ زدم که به خانهاش بروم. مادرم تا گوشی را برداشت شروع کرد از در و دیوار بد گفتن و همان حرفهای تکراری و همیشگی. برخلاف همیشه دلم نخواست حرفهایش را گوش بدهم. فقط گفتم: کاری نداری؟ مادرم گفت: حالت خوبه؟ گفتم: آره خوبم. فقط خستهم.
و گوشی را قطع کردم.
به خواهرم زنگ زدم. گوشی را برداشت. سر یک اسباب بازی با پسر کوچکش مشغول بودند. سرو صدا نمیگذاشت به حرفهای من گوش کند و گفت: الان دستم بنده. بعدا بهت زنگ میزنم.
دوست صمیمی ندارم از بس سرم گرم بچهها و همسر و خانهداریام که به آنها هر دو سه ماهی یک بار زنگ میزنم. پس دور آنها را هم خط کشیدم.
به برادم زنگ زدم. تلفن را برنداشت.
ساعت ۸ شب به خانه برگشتم. کلید را چرخاندم وارد آپارتمان شدم. پسرها هر کدام در اتاقشان بودند و درس میخواندند. همسرم روی کاناپه دراز کشیده بود. سرش را بالا آورد و گفت: برات غذا نگه داشتیم.
باز خوبه براتون غذا نگه داشتن. تو خیلی از خانوادهها اینم یادشون میره
متاسفانه ما خانم ها خودون همسر و فرزندان مون رو اینجوری عادت میدیم و بعد شکایت می کنیم چرا اینجوری هستند. سپاس از شما
عزیزم، خسته نباشید و سپاس بسیار از متن زیبا، موجز و پربارتون. نکته ی مهمی رو اشاره کرده بودید و صادقانه بیانش کردید.?
همه ی فتنه ها از تلفن و تلفن هم را شد که متاسفانه خانمها وابستگی بیشتری بهش پیدا کردن. از طرفی وقتی خونه مرتب و غذا آماده باشه دیگه به سختی یاد آدم میکنن و میشه جور دیگه ای هم نگاه کرد که خوشبینانه تر هست و اینکه اجازه دادند دقایقی برای خود باشید و آسوده
ممنون از مطلب خوبتون
سلام خانم مصطفی خوبه موقع برگشتن همسر وبچه ها استنطاقتون نکردن تازه لطف کردن غذا هم نگهداشتن
سلام خانم مصطفی خوبه موقع برگشتن همسر وبچه ها استنطاقتون نکردن تازه لطف کردن غذا هم نگهداشتن
جالب بود مرسی عزیز
درود بر شما?متن شما رو قبلا مطالعه کرده بودم ولی با این وجود باز هم گوش کردم.لحظه لحظه شو حس کردم.سپاس از قلم خوبتون
چه غم انگیز است این ندیده شدن ها . این که حضور تو عادی شود و محبت هایت وظیفه تلقی شود .
موفق باشید
چک کردن ساعت جالب بود