چهارشنبه با طعم داعش
حرصم دراومده، این دوتا مجری لوسبازی رو با صمیمیت اشتباه گرفتن. تلویزیون رو خاموش میکنم. امروز چهارشنبه ست، باید برم کتابخونه، برای پس دادن کتاب فاصله از کارور.
میرم توی اتاق خواب، ساعت ده و نیمه. شروع میکنم به حاضر شدن، اول کرم مرطوبکننده و بعد ضد آفتاب رو میزنم به صورتم. جورابمو از کشو برمیدارم، میشینم روی تخت، تبلتم رو برمیدارم و روشن میکنم. یه لنگه جورابم رو میپوشم و گروهها رو نگاه میکنم. کانال خبرهای فوری و مهم رو میآرم،
وای!! چه وحشتناکه…. تیراندازی، مجلس، گروگانگیری، مرقد…
تبلت و لنگه جورابم رو میاندازم روی تخت، میدوم توی هال، شبکه ۶ رو میآرم… آهان زیرنویس میاد… درسته… فکر کنم داعش باشند!!
دمپاییهای روفرشیم رو پیدا نمیکنم. همون طور یه لنگه جوراب میرم تو آشپزخونه و قوری رو از آب چکون بر میدارم، دو قاشق چای سبز و ترش رو میریزم تو قوری.. در قوری رو پیدا نمیکنم.
همین طور مستاصل قوری به دست وایستادم.
در قوری با چند تفاله چای کنار سینکه! یادم رفته بود بشورمش. قوری رو میگذارم رو کتری و برمیگردم جلوی تلویزیون. تبلت رو برمیدارم، happy family رو میآرم، اینجا خبری نیست… به اعضای خانواده که بیرون از خونه هستند، هشدار میدم و میخوام که در جای امن بمونند و بیخود توی شهر راه نیفتند.
کانال تلگرام bbc اعلام میکنه که برنامه زنده دارند.
میدوم طرف پذیرایی. آخه دمپایی من کجاست؟! تلویزیون و رسیور رو روشن میکنم. کاش پارازیت نباشه. bbc چیز جدیدی نمیگه. میدوم طرف هال، شبکه ۶ همچنان اخبار رو زیرنویس میکنه و در حال نشون دادن برنامههای بیربطه.
تبلت به دست بین هال و پذیرایی در ترددم.
میرم آشپزخونه، لیوان چای سبزم رو از کابینت برمیدارم، آخ دستم سوخت! یادم رفته قوری رو با دستگیره بردارم. قوری رو خم میکنم روی لیوان، عه چرا چیزی نمیریزه؟! در قوری رو بر میدارم، یادم رفته آب بگیرم توی قوری!
مچ پام به خارش افتاده. خم میشم و لنگه جورابم رو از پا در میآرم و میرم طرف هال و شبکه ۶… مجلس داره کار خودش رو انجام میده! مینشینم رو مبل و تبلتم رو بر میدارم، گروه «مهربونای زیبا» رو میآرم، پری رقص عربی فرستاد، ریحانه در حال تایپه، عه اومد.
یه مطلب راجع به خرافاته.
زود چند تا خبر مربوط به حمله رو میفرستم. بعد میرم گروه «یاران کتاب». اینجا اوضاع بهتره، منم چندتا خبر میفرستم. حیف که گروه «برگهای سفید» خیلی مقرراتیه، نمیشه هر چیزی رو فرستاد!
گرچه خانم شهناز هی«شازده کوچولو» میفرسته و بعد زیرش میزنه (شازدهای برای تمام فصول)، یا مطالب اینستاگرام دخترش رو میگذاره تو گروه، یا مطالب غیر مرتبط دیگه و زیرش تایپ میکنه: مدتی بعد حذف میکنم، و حذف هم نمیکنه!
چندبار آقای طاهری، استاد گروهمون به شکل تذکر و پیشنهاد گفتند: فقط مطالب مرتبط با نویسندگی، اما کو گوش شنوا! چند بار هم آقای دادگر، عضو فعال گروه که خاطراتشون رو به شکل داستان و گاهی هم صوتی به اشتراک میگذارند، توصیه کردند: دوستان! نوشتههای خودتون رو بفرستید.
حوصله تذکر ندارم.
حالا برگهای سفید رو بی خیال بشم بهتره. مثل این که «مهربونای زیبا» متوجه وخامت اوضاع شدن، دیگه جوک و سرگرمی و رقص نمیفرستند.
میرم طرف پذیرایی، راستی دمپاییهام کجان؟ bbc اطلاعات جدیدی نداره، همه رو خودم قبلا توی کانالای تلگرامم دیدم. سرم درد گرفته. برمیگردم توی هال. کانالای خبری رو میبینم،
یکی از تروریستها خودشو منفجر کرده…
یک زن دستگیر شده… تروریستها دارند به طرف مردم شلیک میکنند… وای سرم گیج میره… مینشینم روی مبل. این بوی چیه؟ نکنه متوهم شدم!؟ نه مثل این که واقعا بو میاد! میرم طرف آشپزخونه.
وای کتری! یادم رفته، زیرش رو خاموش کنم. کتری سوخته! مثل اینکه آخرین تروریست هم کشته شده…
احساس گرسنگی میکنم.
ساعت سه و نیمه. میرم آشپزخونه، غذا رو از یخچال میارم بیرون و میگذارم تو مایکرویو. تلویزیون پذیرایی رو خاموش میکنم. میام تو هال و تلویزیون هال رو هم خاموش میکنم. تبلت رو میبرم میگذارم روی پاتختی. دمپاییها کنارتخت هستند! چرا پیداشون نمیکردم؟
میام و مینشینم توی هال و چشمامو میبندم. سعی میکنم این اتفاقات وحشتناک رو توی ذهنم مرور کنم… بوق بوق… صدای چیه؟ یادم میافته غذا گذاشتم توی مایکرویو. میرم سمت آشپزخونه، غذا رو میارم بیرون،
اما اصلا نمیتونم بخورم.
از کابینت بالایی کتری برمیدارم. آب میکنم و میگذارم روی اجاق. قوری رو خالی میکنم، یک قاشق چای سبز و ترش میریزم و منتظر میشم تا آب جوش بیاد.
امروز چند جوان خیال کردند رسالتشون رو انجام دادند. با کشتن و زخمیکردن خودشون و مردم بی گناه، راه بهشت خیالی رو در پیش گرفتند.
آب میجوشه، قوری رو آب میکنم.
چای سبز و قرمز در کنار هم رنگ زیبایی رو به وجود میآرند.
دلم میخواست میتونستم، بعد از چند دقیقه که چای دم میکشه، یک لیوان آرامش به مردم شهرم تقدیم کنم. کاش میتونستم.
داستان دیگری به قلم همین نویسنده بخوانید:
کاری رو که دلم میخواد یواشکی میکنم
عالی بود تصویرها
چقدر اطرافمون پر شده عز این اخبار و چقدر خودمون هم به این بی قراری ها دامن می زنیم و پی گیری می کنیم
و حیف که انسانها رسالت اصلی اشدن رو که عشق ورزیدن هست فراموش کردند
هدف نویسنده بیشتر تصویرسازی از اثرات یک واقعه بر روی خودش بود که میتوان گفت تصویرسازی خوبی بود. و درست همان استرس و اضطراب ان واقعه و وقایع مشابه رو منتقل میکرد با اینکه شاید در بطن ماجرا حضور نداشت ولی شنیدن خبرها آرامشش را سلب نموده بود.
کاش و ای کاش بتوان مقداری آرامش به مردم این شهر هدیه کرد
چقدر قشنگ آشفتگی را به تصویر کشیدید. مخصوصاً با گفتن اینکه دمپاییها کنار تخت بود…
تصویر هم تناسب خوبی با متن دارد.
اخی، خیلی جالب بود و چقدر خوب حس پریشانی و سردرگمی خودتان را نشان دادید. به امید روزی که همه یک فنجان عشق به هم هدیه دهند.
یک لیوان آرامش. متن روان و رسایی بود. دستتون سلامت
خسته نباشید خانم طالبی عزیز. وقایع رو جالب کنار هم چیده بودید. حس اضطراب رو خوب منتقل کردید.?
حس استرس و سردر گمی اش چقدر زیاد بود …
همش تو فکر و هول و ولا بود خیلی شفاف بود احساساتش
ریز شدن و دقت به لحظه لحظه های یک اتفاق هنر بزرگی است مخصوصا وقتی یک اتفاق خیلی مهم پیش آمده باشد چون درآن لحظات انسان نمی تواند به جزئیات و چیزهای ریزدقت کند
متن رو که خواندم به آنهایی که شنیدن اخبار رو تحریم کردند حق دادم.هر چند که خودم معتاد به اخبار هستم فکر می کنم باید از اتفاق هایی که در مملکتم و دنیا می افته با خبر باشم.
استرسی که به زن قصه واردشد واقعا وحشتناکه
ما در لحظه متوجه نمی شیم،ولی انگار با هر خبر که راست و دروغش رو هم نمی دونیم،یه سکته ناقص می کنیم.
متن مثل یه پانتومیم بود.جالب بود.
به هم یک لیوان چای سبز و ترش میدهید؟ چای ترش دوست ندارم، اما ترکیب آن با چای سبز به نظرم خوب میآید.
سلام شکوفه جان، چه خوب می شه با هم چای سبز و ترش بنوشیم و لذت ببریم.
متنی جهانشمول ومستند.پرازوحشت واسترس ولطیف مثل یک لیوان چای به موقع که خستگی رادرمیکند.
سلام خانم طالبی عزیز اصلا فکر نمیکردم اینقدر آدم دستپاچه ای باشی ولی چه خوب لحظه های سر در گمی واضطراب را به تصویر کشیدید
خوشم اومد موفق باشی
چقدر خوب لحظات دلواپسی و اضطراب رو به تصویر کشیدید ،امیدوارم دیگه آنقدر خبر بد نشنویم
خیلی خوب بود نوشتن از نگرانی. و چقدر تلخ هستن این اتفاقات. موفق باشید دوست عزیز
چقدر ریتم نوشتهتان عالی بود. اضطراب همان روز دوباره برگشت.
من فکر می کنم آن چه موجب رنجش آدم ها از یکدیگر می شود، این است که:
غالبا ما آدم ها توقع داریم طرف مقابلمان، به تمام وقایع دنیا از زاویه ی دید ما نگاه کند!
گونترگراس
کتاب طبل حلبی
و بدین سان جنگ های صلیبی، نسل کشی مسلمانان بوسنی هرزگوین، طالبان و داعش و……به وجود می آیند.
با درود و سپاس بی پایان از عزیزانی که متن رو خواندیدو نظر ارزشمندشون رو ثبت کردید.
خانم طالبی عزیز، تصویر سازی تان از رویدادهای خبری و بازگویی حس درونی تان فوق العاده بود. موفق باشید.