سوتزنان حولهاش را بر میدارد و میرود حمام. من در سکوت به صفحات باز کتابم نگاه میکنم. نیم ساعتی میشود که نگاهم بین چند خط اول صفحه جا خوش کرده است. موبایلش روی پیشخوان آشپزخانه میلرزد. یک لرزش کوتاه، دوباره یک لرزش. این بار یک لرزش ممتد با صدای زنگ دلنشین موبایلش همراه میشود. نگاهم بین کتاب و پیشخوان سرگردان میماند. زنگ ادامه دارد. از حمام میآید و یک راست میرود سراغ گوشیاش. با خنده میگوید: چیه بابا زنگ کش کردی منو! جون حمید تا یه ساعت دیگه راه میافتم. شماها آمادهاید؟… محسن چی؟…. شوخی میکنی؟! دیوونهای توام… میپیچوندیش خب… به قول محسن آدم وقتی میره رستوران که با خودش ساندویچ نمیبره!..
این بار تصنعی میخندد. چه تضاد تلخی! سکوت من و قاه قاه خندههای ساختگی او. چشمهایم خیره به کتاب مانده و در سکوت، خاطرات ریز و درشت زندگیمان مثل سکانسهای فیلم از جلوی چشمم میگذرد.
اصلا همه چیز از این سکوت لعنتی شروع شد. از نقطهای که تصمیم گرفتم گله نکنم، غر نزنم، شکوه نکنم تا برایش یک زن صبور و خانم باشم؛ همانطور که دوست دارد! از همان وقتی که شوخی و خندههای دلبرانه با دخترخاله و نامزد سابقش بند بند دلم را پاره میکرد و حرفی نزدم تا مبادا به بیجنبگی و حسادت محکومم کند. از همان روزی که در جمع خانوادگیاش با لحن تمسخرآلود تعریف میکرد که چطور در بین عتیقهفروشیهای پنجشنبه بازار چرخیدهام تا برایش یک هدیه نوستالژیک بخرم و بعد، قاه قاه به ریش سادگیام خندید و من بغضم را فروخوردم و لبخند تصنعی روی لبانم نشاندم.
از همان زمانی که بی دلیل بین من و مادرش قرار گرفت و من باز هم اعتراضی نکردم. از وقتی که آخر شب خسته از سر کار برمیگشت و خستگی و بیحوصلگیاش سهم آغوش سردم میشد و من باز هم سکوت میکردم …
لباسهایش را میپوشد. جلوی آینه دستی به موهایش میکشد. بین عطرهایش میگردد و بالاخره یکی را برمیدارد. ساکش را دستش میگیرد و زیر لب میگوید: یه ماموریت سه چهار روزه میرم. کاری داشتی به خط ایرانسلم زنگ بزن.
آرام میپرسم: تا سه شنبه برمیگردی؟
میگوید: احتمالا. خیره حالا؟!
میگویم: سه شنبه باید شهریه مهدکودک آرش رو بدم.
سوییچش را در هوا تاب میدهد و میگوید: شب قبلش یادآوری کن میریزم تو کارتت. خداحافظ!
در بسته میشود و باز هم من میمانم با سکوتی که ذره ذره در خشتهای دیوارها ریشه دوانده و روح خانهام را تسخیر کرده است.
همه چیز از آنجا شروع شد که سعی کردم زن خوبی باشم…
چقدر خوب نوشتید! سپاس
من بلافاصله به یاد فیلم رگ خواب لیلا حاتمی افتادم. مظلومیت زن فیلم و خنده و مسخره بازی های طرف مقابل. چقدر خوب این دو فضای متفاوت را نشان دادید. ?
زنان خوب به بهشت می روند و زنان بد به هم جا می رسند. قلمتان پایدار رفیق
سلام خانم احمدی عزیز،
عالی بود! به نظرم هماهنگی میان داستان، موسیقی، تصویر و صدا خیلی موفق بود.
داستانتان تعلیق داشت. تعلیقی که به کمک انتخاب خوب موسیقی و اجرای عالی گوینده، چند برابر شده بود. دو فضای متضاد در داستان، آن را جذاب و خواندنی کرده: سرخوشی و سر و صدایی که مرد داستان قبل از یک دورهمی ظاهرا مردانه (!) به راه انداخته، و سکوت زن داستان و پرسش های کوتاه و معصومانه اش که دل آدم را چنگ میزند. در قالب یک داستان کوتاه چند پاراگرافی، از پس به تصویر کشاندن خیانت و در مقابلش سکوت، حقیقتا خوب برآمده بودید! درود بر شما!
مرد “سوت زنان” میرود حمام. و زن نگاهش خیره بر چند خط کتاب! چه توصیف نابی از درماندگی و بغض فروخورده! زن تلاش می کند وانمود کند سرگرم کتاب است اما ذهنش هزار جا میرود و چشمانش بین همان چند خط درجا میزند. یعنی همان استراتژی ای که کمابیش برای همه ی ما در موقعیت های مختلف پیش آمده. و بعد آن “سکوت لعنتی”. زن در ذهنش دانه دانه سکوت هایی که دلبخواهانه یا از سر اجبار، کرده است را مرور می کند. و ما به عنوان خواننده های متن، با او همذات پنداری می کنیم. مرد ساکش را دستش میگیرد و زن میفهمد که سفر چند روزه است. تنها از دو چیز سئوال می پرسد: ۲. زمان برگشت و ۲. شهریه مهدکودک فرزند. که هر دو نشان از وابستگی دارد. وابستگی عاطفی و بدتر از آن وابستگی مالی. یعنی همان دو چیزی که دمار از روزگار آدم در می آورد. و شما با هنرمندی، مختصرا به هر دوی آنها اشاره کردید. مرد میرود و جمله ی آخر متن شما، حال و احوال زن را به تصویر می کشاند. ?
عکس خانم صفویه هم خیلی خوب بود. نمای نزدیک از سر و گردن خم یک زن، گوش ها در روشنایی است و دهان در تاریکی با لبهایی فرو بسته! درست تصویر زن داستان شما: گوش هایی که می شنوند و دهانی که بسته است و سکوت می کند.
موسیقی عالی بود! چقدر خوب فضاهای خالی را پر می کرد و خون در رگ داستان می دواند.
اجرای خانم طیبی استادانه بود! صدایشان را دوست دارم! کلمات را نمی کشند و در تلفظ برخی از حروف مثل “ش” و “چ” اغراق نمی کنند، چنانکه امروز بین گویندگان خیلی متداول است. خانم طیبی طبیعی حرف میزنند و با این حال تاثیرگذار! متن را خیلی خوب اجرا کردند. احساس می کردم در حال تماشای یک تئاتر هستم. مکث بین پاراگراف ها هم به نظرم به موقع و به اندازه بود و به تعلیق یا تاثیر گذاری داستان بسیار کمک کرد.
سپاس بسیار از همه ی شما عزیزان?
زنان خوب به بهشت می روند، زنان بد به همه جا می رسند. دستتون سلامت رفیق
تلخ تلخ تلخه ولی واقعیت های زیرپوستی خیلی از خانه های امروزی است
درود بر شما و موفق باشید
خانم احمدی عزیز واقعا مطلبتون قلب آدم رو بدرد آورد. و موزیک روی متن هم بدتر حس خفگی به آدم میده. وقتی آدم از یک مطلب بتونه تا این حد حس غم و اندوه رو درک کنه نشان از قلم خوب نویسنده داره که بسیار خوب توانسته عمق مطلب رو بیان کنه.
هرچند از خوندن مطلبتون کلی غصه دار شدم ولی از روانی و تصویرسازی خوبی که داشتید لذت بردم. حتی برای لحظه ای خودم رو در نقش خانوم داستان دیدم با اینکه خداروشکر هرگز این صحنه ها رو تجربه نکردم.
ممنون از مطلب خوبتون و برای اولین بار احساس کردم صدای خانم دنیا روی این متن خیلی هماهنگ بود. ممنون
متاسفانه متاسفانه از خوب بودن به ما چیزهایی یاد داده ااند که تنها در نقش قربانی می مانیم متنتون دلنشین بود دویت عزیز
سلام مریم جون
خیلی زیبا بود
احساس مشترک زنها
دلم برات تنگ شده
دوستدارت
سمانه قاسمی
بانو به نکات حساس و کلیدی خوب اشاره کردید ولی من مظلومیت زن را در داستان دوست ندارم
امیدوارم در داستان بعدی زنی شجاع و قوی را به تصویر بکشید
بهتون تبریک میگم بسیار زیبا و روان بود. تامل برانگیز ماجرایی که راجبش نوشتید.
یادمون باشه خوب بودن همیشه هم خوب نیست
چقدر حرصم در,اومد از رفتار های شوهرش.
از این نوع زندگی ها حس خفگی بهم دست میده.
خوب نوشته بودید و خوب تصورش کردم.
ممنون از,قلمتون
با کوتاهترین جمله ها زندگی از گذشته تا حال ترسیم می شود: متوجه نامزدی قبلی مرد با دخترخاله اش می شویم. “آدم وقتی می ره رستوران که با خودش ساندویچ نمی بره” این جمله گویای خیانت مرد است. زن به خیال خود برای خوشبختی سکوت اختیار کرده است. تمام لحظه های جهنمی و زجرآور زن به خوبی تصویر می شود. کلید خروج از ابن زندان جهنمی شکست سکوت است. خانم احمدی سپاس