صحبت از خواستن و نخواستن نبود، نشد که بشه.
یک بار تا مرحله عقدکنون هم پیش رفتم اما یه مرتبه همه چیز دقیقه آخر پای سفره عقد بهم خورد. کم کم حرف خانوم جونم داشت باورم میشد که میگفت انگار بخت من رو با جادو و جنبل بستن. اوایل زیاد سخت نبود اما بعدها وقتی سی سالگی رو رد کردم، استرس فردای بدون حضور مادرم، پیری و تنهاییام، آوارگی و آلاخون و والاخون شدنم بعد از تقسیم ارث و میراث پدری، بد جوری توی دلم لونه کرد و ترس از تنهایی مثل مار توی قلبم چنبر زد. خیلی طول نکشید که به نومیدی خودم معتاد شدم و افسردگی شدیدی بر من غالب شد.
عاقبت توی سن سی و چهار سالگی از چیزی که میترسیدم بر سرم اومد و سیاهروزی به بختم جلوه کرد. مادر بیچارهام تا لحظه آخر عمرش با دلنگرانی از آینده من چشم از دنیا بست و من موندم و وحشت شبهای تنهایی.
من موندم و یک لقمه نون بخور و نمیر حقوق وزارت کاری با امنیت شغلی کم. من موندم و زمزمههای فروش خونه ورثهای با آیندهای نامعلوم.
من موندم و حرفهای تلخ و گزندهای که مثل خنجر توی قلبم فرو رفت. هیچ فکر نمیکردم به خاطر ارث و میراث پدری کارم با خواهر و برادرم به جاهای باریک بکشه.
هیچ وقت فکر نمیکردم، بدبختی و بی شوهریام چوب بشه و به سرم بخوره. خواستگاری خانم صولتی، همسایهمون برای پسرش در آن شرایط سخت درست چند ماه بعد از فوت مادرم برام حکم یک معجزه رو داشت.
مهدی یکبار ازدواج کرده بود.
حاصل ازدواج اولش دختری پنج سالهای بود که دو سال از درگذشت مادرش میگذشت. دختر پنج ساله اون نیاز به مهر مادری و من هم نیاز به سایهبونی برای زندگی داشتم. قیافهش اصلا به دلم نمینشست اما موقعیت اجتماعی خوبی داشت و از لحاظ مال و منال دنیا هم چیزی کم و کسر نداشت.
حداقل ترسی از گرسنگی و آوارگی نداشتم.
درد تنهایی، حسرت حس شیرین مادری، بیپولی و هزار فکر و خیال بازی فردای روزگار، باعث شد بدون هیچ اما و اگری با برپایی یک مراسم ساده، پای سفره عقد بشینم و حتی کوچکترین تردیدی هم نسبت به انتخابم پیدا نکنم. وقتی صیغه عقد جاری شد، به فکرهای پوشالی خودم خندیدم. بستن بختی در کار نبود. انگار پیشونی نوشتم این بود.
اوایل همه چیز برام تازگی داشت.
رابطهام با دخترش خوب بود اما گاهی از حساسیتهای بی مورد مهدی درباره نوع پوششم، حرف زدنم و نحوه تربیت دخترش اصلا سر در نمیآوردم. سلیقه خاصی داشت. مدام من رو با همسر سابقش یا خانمهای دور و اطرافش مقایسه میکرد. توقعش از من مثل زن سابقش بود. چیزی که از توان من خارج بود. افکار و اعتقادات من رو در عصر حاضر نوعی عقب ماندگی تصور میکرد و این نوع افکار رو برای تربیت دخترش سمی مهلک میدید. حتی توصیه مادر شوهرم برای بچهدار شدن هم کارساز نشد و با گذشت زمان اختلافمان بالاتر رفت. سر کوچکترین مسئله، بینمون شکر آب میشد. فاصله بین قهر و آشتیهامون گاهی به درازا میکشید. طلاق راهکاری اساسی برای پایان دادن تمام این اختلافها بود اما من بزرگترین نقطه ضعف رو داشتم. حتی با پول مهریه و ارث پدریم هم نمیتوانستم حضانت پسرم رو به عهده بگیرم. از طرفی دلبستگی عاطفی شدیدم به دختر خواندهام و وحشت از تنهایی دوبارهام، ارادهم رو نسبت به اندیشه طلاق سست کرد. مهدی هم خواستار طلاق نبود. عاقبت بعد از گذشت پنج سال، تصمیم گرفتیم بدون حضور درهیچ محاکمه، دادگاه و محضری، مسالمتآمیز از هم جدا بشیم. در یک روز سرد زمستانی، بعد از نوشیدن چای گرم، به آن زندگی سرد خاتمه دادیم. اینک یک سال از آن روز سرد زمستانی میگذرد اما هر دو از این انتخاب خوشحالیم. هرچند کاشانه ما عاری از مهر و عاطفه زن و شوهریه اما مهر مادری و محبت پدری گرمابخش وجود اونه و لبخند شیرین بچهها برای من و مهدی، به تمام دنیا میارزه.
گوینده: دنیا طیبی
متن زیر نیز درباره طلاق عاطفی است:
برایم تصورکردنی نیست پایان ماجرا!
خوب گفتید ترسهایی را که سبب تصمیم به ازدواج میشود.
مشکلات و دغدغه های دختران ایرانی را خوب بیان کردید ولی فرهنگ ما هنوز پذیرای چنین پایانی برای این داستان نیست. موفق باشید
سلام خانم صدقی،
خیلی ممنونم از متن شما. جالب بود. به نظرم در نوشته تان گره ها خوب کنار هم قرار گرفته بودند؛ طوری که من به عنوان خواننده از وضعیت اسفناک راوی، دچار کلافگی و سردرگمی شدم و دوست داشتم با او در این وضعیت بی سر و سامان همدلی داشته باشم؛ بنابر شرایطی که در داستان توصیف شد یعنی مرگ مادر، ترس از تنهایی، نداشتن مسکن، عدم پشتوانه ی مالی، فشار تابوهای اجتماعی و فرهنگی و … ، دلایلی که راوی برای انجام انتخاب های شتابزده اش ذکر می کند، پذیرفتنی احساس می شود. انگار که او دائما بین بد و بدتر، در حال انتخاب اولی است.
نوشته ی شما حقیقتا در درگیرکردن منِ خواننده با متن موفق بود، و باعث شد شخصاً بیشتر راجع به این موضوع فکر کنم. سپاس بسیار از شما?
ممنون از موسیقی و خانم طیبی عزیز. تصویر خانم صفویه را هم دوست داشتم. انگشتانی که حلقه را لمس می کنند و احتمالا مردد اند که حلقه را نگه دارند یا بیرون بیاورند. تنی که بر آن لباسی با راه راه سفید و مشکی پوشانده شده؛ تقریبا همان طرح و رنگی که من را یاد زندانیان می اندازد. و این انتخاب بی ارتباط با موضوع نیست؛ واماندگی و اسارت در رابطه ای که رهایی از آن آرزوست.
سپاس از شما?
سپاس از مطلبتون دوست خوبم. ا آغاز داستان بسیار خوب بود که مشکل بسیاری از دختران امروزی است و ترس از تنهایی بخوبی توصیف شده بود.
صدای خانم طیبی با این متن سازگار بود و تصویر خانم صفویه هم تجسم خوبی از طلاق عاطفی است
درود بر بانو صدقی.آغاز مطلب بسیار خوب و همراه با جزییات بود.ای کاش پایانش هم شتابزده نبود تا تاثیرگذار تر باشه.قلمتون سبز
هرسطرش برایم خیلی غم انگیز بود چرا ما زنان ناچار شویم به خاطر اینکه تنها نباشیم یا سرپناهی داشته باشیم تصمیم عجولانه بگیریم بعدش به این شکل شود ودر زیر یک سقف باشی ولی فرسنگها از هم دورباشی خیلی خوب حستان را نوشته بودید موفق باشید
أین هم یه تصمیم و توافق بین دو انسان خسته و در گیر مسائل عاطفی و روزمره است.به نظر من با وجود دو تا بچه بهترین راه رو انتخاب کردند .
فعلا سرنوشت این دو تا بچه از همه چیز مهمتره
از چاله به چاه افتادن زن قصه تحت شرایط بد روحی و انتخاب عجولانه ماجرایی که هر روز داره اتفاق می افتد متا سفانه.
سلام فرزانه خانم
داستانتان را گوش کردم و کمی متاثر شدم
که چرا باید در ایران زنان و دختران همیشه نگران سرنوشت و آینده شان باشند چرا بدرستی امنیتی برای این قشر از جامعه فراهم نشده است زنان ما همواره در ترس از بدبختی و آواره گی بسر می برند و چرا باید مجبور بشوند ازدواجی ناخواسته داشته باشند بنظر من باید قانونی محکم و استوار برای بانوان کشور نوشته و اجرایی بشود تا خانم ها هم بتوانند روی پایشان بیایستند شاید یک دختر ابدا تمایلی به ازدواج نداشته باشد زور که نیست ؛ هست ؟