فنجان قهوه را روی نعلبكی برگرداندم و نشستم به تماشای فنجان كوچك بر عكس با طرحهای طلاییاش. وقتی فنجان را برگرداندم چیزی نبود جز یك نوار تیره. قهوه ماسیده بود و سرنوشت، نوار پهن تیرهای بود روی دیوارهی فنجان.
«نون» با دقت فنجان را نگاه كرد و گفت امشب خبری از فال نیست. قلبم برای نوشیدن فنجان دوم قهوه، زیادی تند میزد و باید بی خیال فال میشدم.
بوی قهوه همیشه مرا میبَرَد به خانه قدیمی زن ارمنی خیابان فرهنگ. بوی قهوه مرا مینشاند كنار ویولت، زنی كه چاق بود و صورتش كمی به سرخی میزد. ویولت فنجان را در دستش میچرخاند و همه روزهای دور را میگذاشت جلوی چشمت روی میز گرد چوبی. من به سفرها و اسبهای سفید و راههای پیش رو نگاه میكردم و در دلم میدانستم كه حرفهایش بازی خندهداری بیش نیست.
هوا گرم بود و رستوران عربی پر و خالی میشد. مردی با موهای سیاهِ سیاه و ریش سیاهتر با دختر مو فرفری استرالیایی كنار دیوار نشسته بود. همه حواس مرد به دخترك بود و دختر مدام لبخند میزد. لبخندش مثل ماسك چسبیده بود به صورتش. فكر كردم گونههایم به جای گونههای دخترك از لبخند زیاد درد گرفته. شاید دلیل محكمی برای این همه خوشحالی داشت. دلم میخواست فنجان قهوه دخترك را برگردانم و با نون بنشینیم به تماشای نقشهایش.
ویولت گفت سفر درازی در پیش داری! پنج سال یا پنج ماه یا پانزده سال دیگر به سفر دوری میروی.
بازی خندهدار روی میز، واقعیت بزرگ پایانناپذیری شد و من هنوز مسافرم و حساب روزها و ماهها از دستم رفته.
كافه خلوت شد و پیشخدمت همه فنجانها را از روی میزها جمع كرد. دختر و پسرِ خوشحال دست هم را گرفتند و از كافه بیرون رفتند. ما مانده بودیم هنوز داخل كافهی خالی. شب دلپذیر بهاری بیرون كافه، منتظر زنهایی بود كه ته فنجانشان نقشی نبود.
چه زیبا نوشتید واقعا، رویایی و رئال. خیال و حقیقت را در هم تنیده و متن شیرینی به وجود اوردید. امیدوارم دست سرنوشت در کنار همت والاتان، بهترینها را برایتان رقم زند
درود بربانو فدایی عزیز.امید که نقش فنجان های قهوه مون روز به روز زیباتر بشه
دلبستن به فال برایم مثل دلبستن به آرزوهایی میماند که جرئت بر زبان آوردنشان را نداریم.
فالتان خوب، بختتان بلند، آرزوهایتان دستیافتنی
همیشه نشانههایی هست برای آنکه باور کنی، برای آنکه دل ببندی، برای آنکه راهی شوی… و همواره کلی نشانه تا به باورات تردید کنی، تا دل بکنی، تا بیخیال سفر بشی…
این قمار زندگی هیچوقت دلتُ قرص نمیکنه…
نمیدونی فالت پیشِ کیه! انگار همهش بازیِ
به قول مولانا: ولله که لاغ است ای کیا
خیلی خوب بود، عالی
وصفِ همهٔ لحظههایی که حتا نمیدونی الان بهتره تاس رو چه عددی بشینه تا دلت گرم بشه…
قلمتون توانا دوست عزیز
موفق باشید. سپاس از شما
چقدر جالب. یک زمان در دوران دانشجویی برای حس کنجکاوی پیش یک خانم ارمنی رفتم که فال قهوه بگیرم.الان با خوندن این متن بعد از سالها همون فضا برام ترسیم شد. حتی موزیک متن هم حس و حال خانمهای معتاد به فال قهوه را برام ایجاد کرد. ممنون از توصیف خوبتون دوست عزیز.
سلام به شما از نیمکره شمالی !
چقدر خوب که از مهاجرت نوشتید خوشحالم با احساس شما آشنا شدم دوست دارم باز هم نوشته های شما رو بخوانم
موفق و موید باشید دوست عزیز. متن روان و دلنشینی بود.
سلام لیلا جان،
ممنونم از نوشته ی خوبتون. دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم. منتظر نوشته های بعدی تون هستم?
کاش میشد فالهارا باور داشت .
شاهمرادی
ليلاي عزيزم از خواندن متنت پيش از آنكه گوينده اش باشم بي نهايت لذت بردم
غرق شدم در لحظه هايي كه تو تصوير كرده بودي
بارها و بارها زمزمه اش كردم و بعد كه خواندمش كشف جديدي بود دنياي پيش رويم كه تو ساخته بودي
سپاس براي همراهي ات با خانواده آنلاين
خوب بود.
سلام خانم فدایی عزیز
روایت تان را دوست داشتم. احساس کردم فال قهوه و پیشگویی و پیش بینی آینده بخشی از روحیات ذهنی شما را پر کرده که با آن غم غربت را بهتر تحمل می کنید.
امید که نوشیدن قهوه های بعدی، بهترین آرزوهایتان را به تصویر بکشند.
دوستم تبریک میگم. موفق باشید
دوست عزیز داستان پر معنا و قشنگی بود و مرا به یاد کافه ای دنج نزدیک کتابخانه مالمو در سوئد انداخت موفق باشید
سلام لذت بردم عزیزم جالب بود وباید بدانی که ما تقریبا یکشب در میان دور هم می نشینیم و قهوه می خوریم و برای هم شکل های نقش بسته در فنجان را با ذوق و شوق فراوان تفسیر و کلی کیف می کنیم و حال و هوای خانهو محفلمان با بوی تند و مطبوع قهوه گرم می شود
یکی از حرفه ای ترین متن هایی بود که توی این سایت خواندم . بسیار لذت بردم . فضاسازی عالی بود . با اجرای عالی دتیس و تلفیق زیبای آن با موسیقی بسیار تاثیر گذار بود.
با سلام
ممنون از متن زیبایتان
البته راستش را بخواهید کمی اطناب داشت به نظرم