دخترم کاری کرده که نباید!

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: فرح عباسی

رابطه مادر و دختری :

از کار برگشته‌ام.

دوباره پشت کامپیوتر نشسته و مشغول کارهای بانکی اینترنتی شده‌ام. رمز می‌زنم؛ مبلغ وارد می‌کنم؛ تایید می‌گیرم. حواسم باید خیلی جمع باشد تا چیزی اشتباه وارد نشود. دخترم کنار میز کامپیوتر می‌آید:

ـ ماااامااااان؛ نمی‌دونی اون شخصیت قهرمانی که امروز دیدم، چه قدر باحال بود.

می‌دانم که می‌خواهد با من گپ بزند. دلم نمی‌آید بگویم برود. از صبح تنها بوده است. چشم‌هایم را به او می‌دوزم، لبخندی هم می‌زنم؛ ولی حواسم ششدانگ پیش صفحه مانیتورم است.

ـ یه قهرمانه که همه نیروها رو داره و یه برادر داره که این نیروها را به اون می‌ده….. مامان اصلاً حواست به من هست؟

می‌خواهد برایم قصه تعریف کند. من وقت ندارم. شلوغم و کلی کار دارم:

ـ آره. دارم گوش می‌دم. می‌خوای برات تکرار کنم؟

مشغول کار شده‌ام. در عین حال سعی می‌کنم گوشم به او هم باشد.

ـ نمی‌دونی!… یه دختره هست با موهای بلوند و چشم‌های آبی. اینقدرررر خوشگله که نگو!‌

ـ اینا رو کجا دیدی؟‌

همان طور که کار می‌کنم، بی‌هوا می‌پرسم.

ـ اِععععع! ماااماااان! چی کار داری خوب؟

ـ خوب می‌خوام ببینم چه شکلیه؟ کجا دیدیش که می‌گی خوشگله؟!

کارم را رها کرده‌ام و دارم نگاهش می‌کنم. از اعماق ذهنم، شک بالا می‌آید و قدرت می‌گیرد. سرش را پایین می‌اندازد:

ـ قول می‌دی ناراحت نشی؟

ـ چرا باید ناراحت بشم؟ مگه کجا دیدیش؟ توی همین کتاب‌هایی که دانلود کردی؟

هفته پیش از من خواسته بود تا کتاب‌هایی انگلیسی را دانلود کند و بخواند. گفته بود برای انگلیسی‌اش خوب است. از آن روز جسته و گریخته، به من درباره آنها، چیزهایی گفته بود؛ اما من در شلوغی کارهایم، خیلی توجه نکرده بودم.

سرش را پایین انداخته است. نگاهش که می‌کنم، چشم‌هایش را از من می‌دزدد:

ـ بگو دیگه! ‌کجا دیدیش؟

مستقیم نگاهش می‌کنم و منتظر جوابش هستم. جلو می‌آید و پوشه‌های کامپیوتر را باز می‌کند. پوشه‌ای به نام خودش را، که من برایش از سال تولدش، درست کرده‌ام، می‌آورد. در جایی که عقل جن هم نمی‌رسد،‌ ۱۳۲ فایل زیپ شده قرار دارند. صفحه‌های کتاب‌های مصوری از انیمه‌ها* هستند. یک فایل زیپ را باز می‌کنم. ده تصویر مجزا دارد:

ـ تو همه این‌ها را می‌خونی؟

ـ نه!‌ همه‌اش که نه! اون‌هایی که انگلیسی شون زیاده، نمی‌خونم.

خشم، آرام آرام در درونم بالا می‌آید. به شماره‌های فایل‌های زیپ شده نگاه می‌کنم:

ـ تو همه این‌ها رو دانلود کردی؟

ـ نه به خدا! کیانا برام آورد. با یه فلش!

کاملا معلوم است که هول شده. می‌داند که حجم دانلود اینترنت در خانه، محدود است.

ـ کِی؟

ـ موقع امتحانا!

سرش پایین است. نگاهم نمی‌کند. صدایش از ته چاه در می‌آید. زمان امتحانات، دیدن کارتون و حتی خواندن کتاب را منع کرده بودم.

ـ از دستم ناراحتی؟

آرام می‌پرسد. جوابش را نمی‌دهم. سکوت کرده‌ام. هنوز به فایل‌ها نگاه می‌کنم:

ـ پس بقیه شون کجان؟ چرا نصفه اند؟

ـ اونایی رو که دیدم، بعدش پاک کردم.

با نگرانی نگاهم می‌کند. هنوز آرامم و صدایم لحن خشم ندارد.

ولی خشم درونم و کلافگی از ضعفم، در قفسه سینه‌ام قل می‌زنند. Recycle Bin را باز می‌کنم. چه قدر اینجا فایل ریخته است. تقریباً همه را بازمی‌گردانم. عکس‌هایی را می‌بینم که حالم را بدتر می‌کنند؛ کارتون‌هایی که قرار نبوده دختر من آنها را ببیند.

سناریو کامل شده است.  من باخته‌ام.

از جا بلند می‌شوم. تلویزیون عید فطر را اعلام می‌کند.

برنامه‌های شاد، آدم‌های شاد، موسیقی‌های شاد! اینجا اما در خانه ما، حال همه بد است. دخترم آرام روی مبل می‌نشیند و با دقت شروع به نمددوزی می‌کند. اینجا خبری از شادی نیست. در کانال تلگرامی‌که ادمین آن هستم، پیام تبریک عید فطر می‌فرستم و پیام را فوروارد می‌کنم.  از پشت کامپیوتر که بلند می‌شوم، صدایش را می‌شنوم:

ـ مامان، خوبی؟

ـ خوب؟ عالیه واقعاً! این جوری می‌خواستی بهت اعتماد کنم؟

کاهو و گوجه فرنگی را از یخچال بیرون می‌آورم. کاغذ برنامه هفتگی‌اش، که خودش آن را تنظیم کرده؛ روی یخچال خودنمایی می‌کند:

ـ کجای این برنامه نوشتی:‌ دیدن انیمه؟ من چقدر احمقم. من ساده‌دل، هر چی که تو می‌گی با خوش‌دلی باور می‌کنم.

روی تخته خرد کنی، گوجه‌ها را با حرص، خورد می‌کنم:

ـ فکر نکنی یه وقت از چیزی محرومت می‌کنم‌ها! نه! از این به بعد آزادی؛ تا روزها تو خونه، هر کثافت کاری که دلت می‌خواد، بکنی. فقط دیگه از هیچ کلاسی خبری نیست. بمون خونه و هرغلطی دلت خواست بکن!

دخترم بغض کرده و سوزن را به سختی در نمد فرو می‌برد.

ـ اگه به دوستات قول نداده بودی که دو روز دیگه تولدته، مطمئن باش تولد هم بی تولد!

گوجه فرنگی‌ها را در ماهی‌تابه می‌ریزم. صدای جلز و ولز گوجه فرنگی‌ها و تلویزیون قاطی شده است. مهران مدیری چیزی می‌گوید و مردم ریسه می‌روند.

ـ این همه کار برای اینه که آب توی دل تو تکون نخوره. می‌گی بریم نمایشگاه؛ می‌ریم. می‌گی بریم پیاده روی؛ دارم از خستگی می‌میرم باز هم می‌ریم. غذاتو آماده می‌کنم، می‌گی برو خرید، می‌رم. دستت درد نکنه واقعاً!

همین طور که پشت هم می‌گویم،

دلم برای خودم می‌سوزد.

نزدیک است گریه کنم. جلوی خودم را می‌گیرم.

درونم چیزی می‌گوید: «داری زیاده‌روی می‌کنی. او فقط یک دختر ۱۴ ساله است که کنجکاوی کرده. همین!‌ خیلی بزرگش نکن!‌« ولی عصبانی‌ام. خشم جلوی چشمم را گرفته است. کاهو را خورد می‌کنم:

ـ فایل‌ها را هفت سوراخ قایم کردی که من نبینم؟!……

دخترم لام تا کام حرف نمی‌زند.

ـ چیزهایی را که روی میز ریختی، جمع می‌کنی! همین الان!

آن چنان قاطع می‌گویم که در جا بلند می‌شود و آرام، نمدها و نخ‌ها و سوزن و قیچی را جمع می‌کند. از تابستان سال گذشته، شروع کرده به عروسک‌سازی با نمد!‌ عروسک‌هایش را به دیگران هدیه می‌دهد تا در خرید هدیه، صرفه‌جویی کرده باشد.

تخم مرغ‌ها را که در گوجه فرنگی‌ها می‌ریزم و هم می‌زنم. ذهنم می‌گوید: «چه کار نباید می‌کرد که این قدر عصبانی‌ای؟» به خودم جواب می‌دهم: «نباید دروغ می‌گفت. نباید بی اطلاع من فلش رد و بدل می‌کرد؛ نباید این اراجیف را می‌دید.» عصبانی‌ام؛ چون دخترم کاری کرده که نباید!

اشک‌ها، جلوی چشمم می‌آیند و می‌روند. چه قدر احساس تنهایی و بیچارگی می‌کنم. املت حاضر شده است. بشقاب غذا و سالاد و نان را روی میز می‌گذارم:

ـ پاشو شامت را بخور!

جوری می‌گویم انگار بگویم: «بیا کوفت کن!». خودم دوباره پشت کامپیوتر می‌آیم. با هم شام نمی‌خوریم. اصلاً نمی‌توانم تحمل کنم. چقدر این برنامه‌ها، خنک و لوسند. پیام تبریک هم که از بالا و پایین می‌رسد. اما هیچ چیز مرا خوشحال نمی‌کند.

ـ مرسی مامان!

شامش را تمام کرده است. میز را جمع می‌کند. جوابش را نمی‌دهم. با اخم نگاهش می‌کنم. می‌رود که مسواک بزند. می‌خواهد بخوابد. می‌دانم چقدر ناراحت است، ولی نمی‌توانم کمکی کنم. خودم الان، بیشتر به کمک احتیاج دارم.

ـ اگه ناراحتی، به دوستام بگم تولد کنسل شده.

ـ اگه به تو از یک هفته پیش می‌گفتند تولد دعوتی، بعد دو روز مونده به تولد، کنسلش می‌کردند، ناراحت نمی‌شدی؟

صدایم را بلند کرده‌ام. هیچ نمی‌گوید. به اتاقش می‌رود و پتو را روی سرش می‌کشد. کامپیوتر را خاموش می‌کنم. جلوی تلویزیون می‌نشینم. چرا این طوری شده ام؟ خسته ام؟ چرا این قدر خشن رفتار کردم؟ می‌خواستم او را کنترل کنم؟ تا کجا می‌توانم همه چیز را تحت کنترل داشته باشم؟ آیا نمی‌تواند کمی‌کنجکاوی کند؟ چرا از من ترسیده که فایل‌ها را پنهان کرده است؟ مگر نه این که معدلش رتبه ممتاز آورد؟ مگر نه این که در سه هفته گذشته، چهار رمان خواند؟ مگر خلاقیتش را نمی‌بینی؟ پس چرا بهش گفتی اعتماد نداری؟ از چی ترسیدی؟

الگوی مادرم می‌آید جلوی چشمم.

یازده ساله‌ام. از مدرسه برمی‌گردم. در مدرسه تئاتر اجرا می‌کنیم. پنج نفریم: ۳ دختر و دو پسر! نمایش سیندرلا! من نقش نامادری سیندرلا را دارم. با گروه از مدرسه برمی‌گردیم. از جلوی خانه یکی از پسرها رد می‌شویم. در خیابان می‌ایستیم تا درباره اجرای فردا با هم حرف بزنیم. زمان را از دست می‌دهیم. اجرای فردا خیلی برایمان اهمیت دارد. دیر شده است. من تند خداحافظی می‌کنم. تا خانه می‌دوم. مامان دم در ایستاده. نگران شده است. ترسیده! تا مرا می‌بیند، فریاد می‌زند. نمی‌فهمم چرا وقتی می‌گویم در خانه مرآت، ایستاده بودیم، سیلی می‌خورم. هیچ توضیحی مورد قبول نیست. من دختر بدی هستم.

برای این که خوب بمانم، سعی می‌کنم همیشه در کنترل مادرم باشم. همه چیز را گزارش می‌کنم و هیچ وقت هم کامل نیست. همیشه یک جایی می‌لنگد و من کنترل خواهرهایم را هم به عهده می‌گیرم. با این الگو بزرگ می‌شوم و حالا می‌خواهم دخترم را کنترل کنم.

اشتباه کرده‌ام. تلویزیون نورافشانی‌های هوایی برای عید فطر را نشان می‌داد. نفس عمیقی می‌کشم. آرام ترم. باید عذرخواهی کنم. همین الان! همین امشب!‌

به اتاقش می‌روم. رویش را به دیوار کرده و پتو را تا روی گردن کشیده است. کنارش می‌نشینم. دستم را روی بازویش می‌گذارم:

ـ ببخشید مامان جان!‌

ـ ماااامااااان تو رو خداااا دیگه نگوووو! من بد کردم….

بلند می‌شود و هق هق به گریه می‌افتد. سرش را در بغلم می‌گیرم.

ـ نباید بهت دروغ می‌گفتم….

می‌خواهد تمام گناه را به گردن بگیرد. کاری که خودم، پیشترها می‌کردم.

ـ مامان اشتباه کرد. ببخشید. تو ترسیده بودی. ترسیدی من دعوات کنم. منو ببخش! تو گاهی نیاز داری بعضی کارها را، خودت انجام دهی. این، حریم توست. و من مطمئنم که تو از خودت مراقبت می‌کنی.

ـ من نمی‌خواستم بهت دروغ بگم.

ـ بهت اطمینان دارم. واقعاً متاسفم. من امشب به الگوهای قبلم برگشتم. می‌خواستم تو را کنترل کنم و این کار درستی نبود. من اشتباه کردم.

بغلش کرده‌ام. به من ناباورانه نگاه می‌کند. ناگهان بغلم می‌کند و می‌بوسدم. من هم او را می‌بوسم. هنوز رد اشک روی صورتش است، ولی کم کم آرام می‌گیرد.

ـ پاشو بیا صورتت را بشور! یه بستنی هم بخور!‌

بلندش می‌کنم. می‌خندد. صورتش خیس اشک، ولی خندان است. دوباره بغلش می‌کنم و می‌بوسمش تا مطمئن شود که من همان مامان فرح قبلی‌ام. فطریه‌ام را باید کنار بگذارم.

 

* انیمه به انیمیشن‌های ژاپنی گفته می‌شود که شخصیت‌هایی با چشم‌های درشت و کاراکترهای اغراق شده دارند.

 

اگر این متن را دوست داشتید، خواندن داستان زیر را نیز به شما پیشنهاد می‌کنیم:

به خاطر پدرم آمدم؛ به خاطر دخترم ماندم

 

مطالب مرتبط
25 دیدگاه‌ها
  1. شکوفه صمدی می‌گوید

    عالی بود! زبان زندگی در آن جاری بود. سپاس

  2. سردشتی می‌گوید

    من هم بر این باورم که به جای کنترل کردن بچه ها باید با آنها همراهی و همدلی کرد تا با شما احساس نزدیکی داشته باشند. موفق باشید

  3. ناشناس می‌گوید

    چه قدر حس و حالتون رو خوب می فهمم…نه اون چیزی که مربوط به کودکی و نوجوونیتون بود…این استیصال و خشم و بعد پشیمونی رو!! وقتی نمی دونی با بچه ای که از حدود به هر شکلی خارج شده چه رفتاری داشته باشی خودت بیشتر عذاب میکشی…منم بارها در این شرایط قرار گرفتم و گاهی هم عذرخواهی نکردم…هروقت یادم میاد قلبم از غصه سنگین میشه ولی می دونم که خودمم به عنوان یه آدم که احساس مسوولیت مادریش با ده جور کار دیگه قاطی میشه در موقعیت دردناکی بودم.
    به هر حال بزرگ و کوچیک ، همه خطا می کنن و چه خوبه خودمون رو ببخشیم و بچه ها رو هم…
    و کاش بچه ها هم می فهمیدن دلسوزی پدر و مادر با یه درد عمیق و دوست داشتنی عمیقتر همراهه که گاهی حاضری جونت رو بدی ولی بچه ت سر سوزنی اشتباه نکنه…
    ممنونم که این روایت رو شرح دادین

  4. سمیرا می‌گوید

    ممنون فرح خانم عزیز، خیلی خوب نوشته بودید

  5. زیبا زفرقندی می‌گوید

    بانو فرح درود بر شما.متن بسیار خوبی بود.هم آموزنده بود و هم خواندنی و روان.ممنون از شما

  6. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم عباسی عزیز. بسیار خوب و روان توصیف کردید دل نگرانی های یک مادر دلسوز را.
    براستی تربیت فرزند سخت ترین کار دنیاست. اینکه بتوانی فرزندی با تربیت صحیح داشته باشی و از طرفی با فرزندت دوست باشی بسیار سخت است. و چقدر مادر داستان شما منطقی و خوب توانست فرزندش را دریابد و رابطه ای محکم و دوستانه برقرار کند. سپاس از شما و قلم خوبتان

  7. ساره می‌گوید

    سلام
    يك متن پخته و كامل
    چه از لحاظ ادبي
    چه از لحاظ روانشناختي!!
    عالي بود…

  8. ادب می‌گوید

    چقدر خوبه که همه مادرها مثل مادر داستان شما باشند موفق باشید لذت بردم از خواندن داستان شما موفق باشید

  9. شاهمرادی می‌گوید

    سلام:آفرین فرح جان چه خوب مشکل را جمع وجور کردی میخوام بگم کار درست همین بود خیلی قشنگ وشسته رفته. موفق باشی
    شاهمرادی

  10. لی لی می‌گوید

    فرح بانوی گرامی.از خواندن نوشته ی شما لذت بردم.چقدر ساده ولی دقیق احساسات انسانی رو به قلم كشیدید.رفتار واحساسات و دغدغه های مادر برایم واقعا ملموس بود.رفتارفرزند كمی ویترینی بود چون در متن زندگی معمولا فرزندان اینقدر پذیرا و سربراه نیستند.درعین حال نوشته ی شما رو خیلی دوست داشتم و احساساتم برانگیخته شد.سپاسگزارم

  11. معصومه راستی می‌گوید

    سلام بر شما متن جالبی بود گاهی ما بزرگترها راحت به خود اجازه می دهیم به فرزندانمان پرخاش کنیم و ایراد بگیریم و حریم خصوصی آنها را نادیده بگیریم چون فرزندان ما هستند و ما بر آنها تسلط داریم خیلی وقتها ما پدرو مادرها از بچه هامون چیز یاد می گیریم

  12. نفیسه می‌گوید

    این متن عالی بود
    به راستی تکلیف ما چیست در برابر خطاهای دخترانمان ؟ این متن مرا به تفکر بیشتر واداشت. ممنونم
    و دست مریزاد

  13. زینت نجار می‌گوید

    ” در نوشته هایم تلاش می کنم تا آموخته هایم را با شما سهیم شوم ”
    آموختیم . . .

  14. شکوفه صمدی می‌گوید

    یک بار دیگر خواندم و لذت بردم…

  15. دورودیان می‌گوید

    عجب صبری خدا دارد!
    باسپاس!

  16. فرشته خانی می‌گوید

    عالی بود،رابطه عمیق و دوستانه بین یک مادر و دختر،دلخوری و تنبیه کوتاه مدت گاهی لازمه.گاهی لازمه هر دو طرف کمی فکر کنند،ونقاط ضعف خودشون رو بر طرف کنند
    وچقدر خوبه که به حریم خصوصی بچه هامون احترام بگذاریم،وقتی که بهشون آگاهی دادیم،بگذاریم خودشون هم تجربه کنند

    1. فائزه می‌گوید

      از خوندن متنتون خیلی لذت بردم. کاش بشه همون اول آدم بهترین رفتارو بکنه.

  17. شاهمرادی می‌گوید

    فرح جان خدارو شکر به خیر گذشت

  18. ترانه می‌گوید

    عالی بود و بسیار واقعی، همه ما مادرها تجربه اش کردیم که در عین عشق چقدر گاهی اوقات ترسهامون باعث میشه تندی کنیم و چقدر خوبه که رابطه با بچه هامون به شکلی باشه که دوستمون باشند و نترسند از به اشتراک گذاشتن درونیاتشون

  19. خطیبی می‌گوید

    عالی بود ، یک رابطه مادر و دختری خوبی رو بیان کردید

  20. بهاره محمدی می‌گوید

    خیلی خیلی لذت بردم. عالی بود. چقدر خوب که تا کار از کار نگذشته متوجه واقعیت ماجرا شدید. امیدوارم همه مادرها این فرصت را داشته باشند . تبریک میگم بهتون و آرزوی موفقیت دارم براتون

  21. بهاره محمدی می‌گوید

    گویندگی متن هم عالی بود واقعا و موسیقی متن همه چیز در کنار هم خوب چفت شده بود

  22. شهین طالبی می‌گوید

    عالی بود و آموزنده…یک مادر واقعی که ناراحت می شه، قضاوت می کنه…اما بالاخره با اندیشه و فکر رفتار درست و منطقی رو پیش می گیرد.
    خانم عباسی موفق باشید.

  23. مریم احمدی می‌گوید

    چقدر حس و حال مادرانه تونو دوست داشتم و نوشته تون رو با تمام جزئیات قشنگ ، ملموس و باورپذیرش. موفق باشید

  24. مریم عاطفی می‌گوید

    چه کار سختی است مادر بودن . و جالب موقع خوندن داستان دلهره داشتم که اخرش چی میشه ولی ختم به خیر شد ‌ خداقوت دوست عزیز

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود