وقتی یک مادر بخواهد برای خودش وقت بگذارد

عکاس: ماهی صفویه / نویسنده: فاطمه محمدی (سونیا)

روایتی از دردسرهای تعطیلات با کودکان :

تقویمو که نگاه کردیم و یه تعطیلی خوب پیدا کردیم، همسر جان پیشنهاد دادند همه بریم سنندج پیش اقوام من.

فکر می‌‌‌کنم یه سالی می‌‌‌شد که نرفته بودیم. رفتیم.

تعطیلات که تموم شد قرار بر این شد که من و پسرا (خان والا و سالار) و مامانم بمونیم و همسر جان روانه‌ی تهران بشه.

عزمم رو جزم کرده بودم که خوش بگذرونم،

ولی با دو تا پسر بچه زیر دو سال ظاهر قضیه فقط شاد بود. اسمش این بود که روزها با دخترای فامیل گردش می‌کردیم و شب‌ها شب ‌نشینی، اما رسمش استرس‌های شبانه بود و نیش زدن پشه‌ها و تب کردن و بالا آوردن بچه‌ها.

دور از آشپزخانه ‌و تمیزکاری‌هاش و دور از همسایه‌ها و هیس کردن‌ها، دوست داشتم یه وقتی داشته باشم که خوش باشم اما خب حضور دو تا پسر بچه تو گرمای تابستون و سفر، کار رو کمی ‌‌سخت می‌‌‌کنه!

یه مدت تا صبح مامانم تسبیح به دست و من بدون تسبیح خدا خدا می‌‌‌کردیم بچه‌ها تب نکنن!

مامان بزرگم که کنار ما روی تخت می‌‌‌خوابید تا صبح چند بار بیدار می‌شد تا خیالش راحت باشه روی بچه‌ها کشیده ست.

صبح هم می‌‌‌گفت مادر جان! مثل کبوترها این دو تا جوجه رو می‌‌‌ذاری این ‌ورت و اون ‌ورت یه وقتی تو خواب غلت نخوری بیفتی روشون.

من هم می‌گفتم نه مادر جان حواسم هست.

اما با تمام این حواس جمعی‌ها هر دو تاشون تب کردند و مجبورمون کردند چند شبانه‌روز بیدار بمونیم.

تازه وقتی همسر جان بعد از دو هفته اومدن دنبالمون، عذاب وجدان هم اضافه شد به باقی احساسات که چطور دو هفته بدون ما سر کرده؟!

البته ایشون خونه‌ی مامان خانومشون می‌‌‌رفتند و شام و پذیرایی ‌شون به راه بود اما دله دیگه، گاهی می‌‌‌سوزه.

وقتی به تهران رسیدیم دیدیم ماجرا این جا هم ادامه داشته.

خانوم‌های اطرافم من ‌جمله عیال همکار همسر جان و دخترخاله و همسایه بالایی و پایینی و بغلی و دم ‌دری، بنده رو یه خانوم خیلی آزاد و شاد دیدن و همسرم رو تبدیل به پتک کردن تا بکوبند بر سر همسرانشون که آقاجان یاد بگیر! ببین چه جوری دل زن و بچه‌شو شاد می‌کنه. می‌بره، می‌یاره، شاد می‌کنه.

خلاصه کم داستانی شروع نمی‌‌‌شه وقتی یه مادر بخواد برای خودش وقت بگذاره.

 

 

 

 

اگر این متن را دوست داشتید، پیشنهاد می‌کنیم داستان زیر را نیز بخوانید:

یک روز فقط یک روز، می‌خواهم مادر، همسر و عروس نباشم

 

 

 

مطالب مرتبط
14 دیدگاه‌ها
  1. شاهمرادی می‌گوید

    اینم یه نمونه از چشم وهم چشمی

  2. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم محمدی عزیز. مطلبتون کاملا منطبق با زندگی من بود. همیشه این سوال رو ازم میپرسن که چه خوبه که هم دوتا بچه پشت هم آوردی و خم میرسی ببریشون کلاس و هم سرکار بری! از این حرفهای خاله زنکی اطرافیان واقعا به سطوح اومدم و ترجیح میدم که دیگه نشنوم.
    ممنون از قلم شیوا و روانتون. خسته نباشید. مرسی

  3. سردشتی می‌گوید

    من همیشه می گم تا وقتی ازدواج نکردی توی لیست کارهات فقط خودت هستی و خودت اما وقتی ازدواج کردی و مخصوصا وقتی بچه دار شدی تنها اسمی که تو لیستت پیدا نمیشه خودتی. سپاس بانو

  4. سمیرا می‌گوید

    خیلی جالب بود. ممنون از شما?

  5. شکوفه صمدی می‌گوید

    دو تا بچه، سفر٬ بیماری! سخته!

  6. شهلا اسدی تهرانی می‌گوید

    سلام خانم محمدی در کل با دو بچه ی خردسال سفر رفتندبسیار دشوار است و خصوصا این دشواری بیشترش بر دوش مادر می باشد من هم که فرزندانم کوچک بودند همیشه از رفتن به سفر واهمه داشتم و بیشتر مایل بودم در خانه با بچه هایم بمانم چون می دانستم که در میان دختران مجرد همسن و سال خودم تنها خواهم ماند به دلیل وظیفه ی خطیر مادری و با آنها دمخور نمی توانستم بشوم بنابراین خس شما را خوب درک می کنم ولی من خودم را شدیدا بخاط کودکانم سانسور می کردم و از بیشتر علایقم می گذشتم شوهر شما هم باید در کنارتان می بود اگر که واقعا شما را دوست داشت و می خواست به شما خوش بگذرد و اما متن نوشته تان
    قلم خوبی برای نوشتن دارید فقط جهت و محتوا را هم عزیزم دریابید موفق باشید

  7. پری ناز می‌گوید

    سلام خیلی خوشم اومد خانم محمدی خیلی خیلی واقعی بود

  8. شادی می‌گوید

    عالی بود خانم محمدی-واقعاً لذت بردم

  9. نفیسه می‌گوید

    من هم وقتی دخترم کوچیک بود و دست تنها بودم همه بهم می گفتن یه ماهی برو پیش مادرت شهرستان و خودت کمی بیشتر استراحت کن ولی دلم نمی اومد همسرم رو تنها بزارم چون نه تنها مادرش این جا نبود بلکه خودش هم بلد نبود یه املت درست کنه .
    کاملا درکتون می کنم مادری که بچه ی کوچولو داره نمی تونه از چیزی لذت ببره مگر از خود بچه ها .
    پاینده باشید .

  10. شهین می‌گوید

    خیلی خوب و واقعی نوشتید.
    سونیا جان موفق باشید.

  11. خطیبی می‌گوید

    منم پسرم نه ماهش بود با قطار رفتیم مشهد ، کل شب تب کرد و یک هفته اونجا بودیم مریض بود و کلا تصمیم گرفتم تا بزرگ شه مسافرت نرم

  12. فرشته خانی می‌گوید

    ترس و انرژی منفی باعث اتفاقای خوب نمی شه بچه ها رو هم خیلی پاستوریزه بار بیاریم خوب نیست.پای زندگی مشترک و بچه که به میان میاد مجبوریم از یه چیزهایی چشم پو شی کنیم.
    اونطوری کمتر اذیت می شیم
    جالب و ملموس بود چون همه ما مادرا یه همچین تجربه ای داشتیم.

  13. دورودیان می‌گوید

    ترس از تب کردن بچه‌ها،من رامطمئن کرد که بالاخره تب می‌کنند.زندگی هم همینطوره منتظر آنچه که نمی‌خواهیم نباشیم.

  14. مریم عاطفی می‌گوید

    بله همیشه زندگی دیگران رو مقیاس قرار می دهیم . خداقوت دوست عزیز

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود