بیخوابی
به پشت روی تخت دراز میکشم. چه حس خوبی! کمرم دیگر خسته نیست. یک دقیقه! پنج دقیقه! ده دقیقه! عجیب است! خسته میشوم و به پهلو میغلتم. احساس راحتی شیرینی مرا در برمیگیرد.
چشمم به ساعت روی میز میافتد: ۱۲:۴۵دقیقه!
من ساعت ده آمدم که بخوابم.
حالا باز هم احساس خستگی میکنم ولی از خواب خبری نیست. به پهلوی دیگر میغلتم. جر و جر تخت معذبم میکند. این صدا صدای غلت زدنهای ممتد من است که هیچگاه به پایان نمیرسد. سرم را برمیگردانم. ساعت را نگاه میکنم. یک و ده دقیقه!
نگاه بعدی: دو و سی دقیقه!
و باز جر و جر تخت که خبر از بیداری من میدهد. پس همین صداست که خانواده را متوجه نخوابیدن شبهای من میکند.
کمی دیگر به پشت میخوابم. کمی با خدا درد و دل میکنم. به یاد خاطرات گذشته اشکی میریزم، ولی صدای تخت تمرکز آدم را به هم میزند.
ای داد و بیداد! ساعت چهار صبح است و من هنوز نخوابیدهام.
گوسفندهای نداشتهام را سرشماری میکنم. ستارههای پنهان آسمان را هم میشمرم. احساس تخلیه مایعات بدن به بیخوابی دامن میزند.
حالا ساعت پنج صبح است و چشمان خسته من دنبال خواب میگردد.
کاش خواب هم مثل سیبی بود که گاز میزدم یا قطرهای که در چشم میچکاندم.
برمیخیزم. قرص خوابی برمیدارم و با جرعهای آب میبلعم. به اتاق خواب میروم. بالش و پتو را روی زمین میاندازم؛ زمینی که روی آن به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام.
حالا خواب هستم؛ خوابی که با قرص به سراغم آمده است.
گوینده: دنیا طیبی
متن زیر نیز درباره زنی تنهاست:
هی…بیخوابی…
درود بر شما خانم شاهمرادی عزیز. امان از این حس بی خوابی ها بخصوص وقتی همه ی اعضای خانواده را بیهوش و در پادشاه هفتم میبینی. کاملا حس بیخوابیتان را از توصیف خوبتان درک کردم.
ای داد فکرکنم این بیخوابی شامل حال اکثر ما میشود چقدر خوب نوشتید برای من تصویری بودکه صدای جیره تخت را میشنیدم ☺
خانم شاهمرادی عزیز،عالی بود. هر لحظه بیخوابی که انگار یک ساعت می گذره، خیلی خوب توصیف کردید. من نفسهای عمیق می کشم و نفسهام رو میشمرم. با آرزوی خواب راحت و درخشش بیشتر برای شما.
وای از بی خوابی که به نظرم بدترین درده و شما خلی خوب توصیفش کردید. قلمتان سبز دوست من
خیلی خوب و کوتاه، بی خوابی را توصیف کرده بودید خانم شاهمرادی عزیز. من جداً از خواندن متن تان لذت بردم. به نظرم چندین زمان را خوب در هم تنیده بودید: اول زمانی است که عقربه های ساعت روایت می کنند- روایتی که به نظر میرسد ارتباط چندانی با آنچه بر جسم و جان شما میگذرد نداشته باشد. دوم زمان اکنون شما است که روی تخت خوابتان میگذرد و جیرجیرهای تخت از چگونگی گذر آن خبر میدهند. سوم زمانی است که در گذشته و در آینده تان سیر می کنید؛ برای کارهای کرده و نکرده اشک می ریزید و به قول خودتان گوسفندهای نداشته تان را سرشماری می کنید.
همین بازی با لحظات گوناگون برای توصیف بی خوابی، متن شما را برای من خواندنی و جذاب کرد. سپاس از شما
?
سلام و درود، من هم متن شما را دوست داشتم خانم شاهمرادی عزیز، گرچه خیلی با تجربه بی خوابی رو به رو نبوده ام. در واقع من تا سرم روی بالش قرار میگیره، از شدت خستگی فوری به خواب میرم ?
مهر بانوی عزیز دل نشین بود با دید نمایشی خوب موفق باشی
چه شبها که این بیخوابی رو با تک تک سلولهام حس کردم و بخودم پیچیدم ولی افسوس…
قلمتون توانا و موفق باشید
دراین جور مواقع بهترین کار نوشتنه همیشه بهترین شعرها ونوشته های من دراین لحظات پیش میاد
چون بی خوابی درد بدی است ک چشیده ام
بی خوابی را به خوبی تصویر سازی کردید. موفق باشید خانم شاهمرادی عزیز
برایتان خوابهایی شیرین و رویایی آرزو دارم . کلافگی بی خوابی را خوب به قلم درآوردید .
موفق و پایدار باشید .
از همه دوستان عزیز که برای مطلب من دیدگاهشونو اعلام کردند متشکرم همگی موفق باشید هم در نوشتن هم در خوابیدن
بعضی وقتها انگار شب تمومی نداره
آرزو می کنم حالا که خوابی خوابای خوب ببینید
ایکاش خواب سیبی بود که گاز میزدم. لذت بردم پایدار باشید?
درود بر شما خانم شاهمرادی نازنین