در فصل بهار، بهشت ماههای سال و اردیبهشتش چشمانم را گشودم و با سر دادن اولین گریه به این دنیا و زیباییهایش سلام گفتم.
دوران کودکی و نوجوانیام را در کنار خانوادهام و در حضور پدربزرگ و مادربزدگم سپری کردم. بعد از پشت سر نهادن مقاطع ابتدایی و راهنمایی و متوسطه، با ورود به دانشگاه، در رشتهی مدیریت، فارغالتحصیل، و چند سال بعد هم به عنوان کارمند در یکی از ارگانهای دولتی مشغول به کار شدم.
از همان نوجوانی و طبق عادت درد دلهایم را روی کاغذ میآوردم؛ چراکه با نوشتن، تمام غصهها و غمهایم را لای کاغذ جا گذاشته و با بستن دفترم به آرامش میرسیدم.
چند سالی به دلیل کار و مشغلهی زندگی از این حس فوقالعاده بهدور بودم تا اینکه چند وقت پیش با نویسندهای آشنا شدم که از من خواست دوباره بنویسم و خودش هم در این راه، تمام داشتهها و دانستههایش را بی هیچ چشمداشتی در اختیارم گذاشت.
و حال دوباره مینویسم؛ بهخاطر دلم، همنوعانم و سپاسگزاری از زحمات یگانه استادم...