وقتی مادرم شادمانگیاش را نعره کشید، گلهای شبدرِ چارپَر رویید. آن روز سرشار از اتفاقهای عالی شد. بهار دامن گشود؛ دشت، سبزینه به بارآورد؛ پدرم قصهگو شد. دوستان، با یک بغل شادمانی، از قنداقهام یک نفس عطرخدا بوییدند و دو جهان آرزوی نیکبختی به قلب مادر فرستادند. و من «عشق تمامنشدنی» آنها نام گرفتم.